آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 20 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

روزهای پسرانه

روزمرگی و خستگی مرداد

این روزها آریا روز به روز تواناتر میشه و من از توانم کم میشه. هم جسمم و هم روحم. پاهامو دستام به طرز عجیبی درد می کنن. ماهیچه های ساق پام کش میان. خیلی درد دارم. روحم که داغونه. هیچ وقت اینطوری نبودم. بمب انرژی و روحیه بودم. با کوچکترین اشاره اشکم درمیاد. رامین عزیز که قربونش برم کلا همیشه در همه زمینه ها نقش تماشاچی رو به بهترین شکل ممکن انجام می داده و حالا در نقش همسر و پدر تماشاچی حائز رتبه های خوبی شده تقریبا یک تنه دارم سه نفر رو ساپورت می کنم، کارهای آریا که حتی یک نیروی کارآمد هم به تنهایی نمیتونه به همش برسه، کارهای خونه که هیچ وقت تموم نمیشه، رامین عزیز چندین بار پیشنهاد گرفتن یک پرستار (صرفا برای کمک به من) رو داده اما من زی...
10 مرداد 1391

مرداد91- بهتریممممممم

این روزا که ماه رمضونه و هوا هم گرم، بیرون رفتن خیلی سخت شده. البته من روزه نمی گیرم اما بیرون از خونه، خوردن برام سخته. مخصوصا آب که پیاده روی تو گرما واقعا بی تابم می کنه. آریا جون یاد گرفته خودش از پله های سرسره میره بالا اما من تا اون بالا همراهیش می کنم. طفلی خیلی خوشحاله که مستقل شده. راه رفتن تو چمن رو هم خیلی دوست داره. تو پارک دنبال گربه ها می کنه. من هم خیلی خیلی حالم خوب شدهههههههههههههه  و به لطف خدا روزهام دارن قشنگتر میشن
4 مرداد 1391

تیر91

از اونجایی که دیگه خودم هم از این حالم خسته شدم موضوع رو با پزشک خانوادگیمون (خاله جان) در میون گذاشتم و ایشون دو نوع دارو رو تجویز کردند که شکر خدا حسابی حال اومدم و آروم شدم.   از اونجایی که عصرها آریا جون رو می بردم بیرون، خود به خود شیر وعده ی عصر گل پسر به ورطه فراموشی سپرده شد. بعد از 3 هفته با سرگرم کردنش تو خونه و بازی کردن شیر وعده ی قبل ناهار (بعد از صبحانه) رو هم قطع کردم که بدین سبب بسیار خوشحال هستم که دو حرکت باحال انجام دادم. کماکان شیر اوقات خواب به قوت خودشون باقی هستند و ناگفته نماند که کلا آریا تو خواب تلافی وعده های از دست رفته را می کنه که از این بابت زیاد ناراحت نیستم آخه طفلک دلخوشیش همین وعده های باقی مو...
14 تير 1391

خرداد91- دوباره داغونم اساسی

از روز سوم خرداد، مجددا سیر رویش دندونهای پسری شروع شد. در عرض چند روز 6 تا دندونش در اومدن. این روزها حسابی داغونم. انگار روحم مال خودم نیست. با کوچکترین حرف یا اشاره اشکم درمیاد. چندین بار سر ِ رامین عزیز و آریا داد زدم که بعدش حسابی پشیمون شدم وازشون عذرخواهی کردم. رامین عزیز که فکر نکنم خدا به دلرحمی اون کسی رو خلق کرده باشه اصلا به روم نمیاره و کلی دلداریم میده که منم باز تو این مواقع اشکم درمیاد. دلم واسه دوتاشون می سوزه. حسابی خرابمممم! عصرا میریم پارک، بعد پیش رامین، از اونجا هم رامین می بردمون پارک هنر. گاهی وقتا هم پارک اندیشه یا پارک شریعتی. آریا هم تاب و سرسره سوار میشه. خدا رو شکر. دیگه رو تاب پارک هم میشینه، آخه قبل...
9 خرداد 1391

اردی بهشت91- پیاده روی با آریا

در پی دل چسب تر شدن هوا تو این روزا، من و آریا جون هم بعد از بیدار شدن از خواب بعد از ظهر و خوردن عصرونه با کیف پر از میوه و آجیل و کشمش و ... راهی پیاده روی و پارک جلوی خونه (البته آریا تو کالسکه) میشیم. اول میریم تو پارک یه کم میشینیم، آریا رو میذارم رو سرسره چندباری سُر می خوره بعد یه کمی راه میره. زیاد نمی تونم بزارم راه بره چون سطح پارک کمی شیب داره و او هم هنوز نمی تونه خودشو کنترل کنه. بعد دوباره می ذارمش تو کالسکه و میریم بیرون پارک راه می ریم. چرا تو پارک راه نمی ریم؟ چون کلا اونجا بوستان محلیه و جاش کمه. می ریم خیابونای اطراف دور می زنیم بعدش هم می ریم خونه. یه روزهایی هم که حالشو داشته باشم می ریم تا خیابون بهار. مغازه ها رو نگ...
10 ارديبهشت 1391

فروردین 91- جشن تولدهای درون شهری و برون شهری

  از روز دوم فروردین همگی راهی سمنان شدیم. تا روز دهم فروردین که رامین عزیز به تنهایی به تهران برگشت تا به اتفاق پدر و مادر عزیزش تو جشن عروسی دختر عموش تو اصفهان شرکت کنه. من و آریا هم به علت طولانی بودن مسافت و اینکه آریا به شدت تو ماشین خسته میشه از همراهی رامین عزیز امتناع ورزیدیم! (البته من) روز 11ام فروردین هم بنده به قنادی رفتم و واسه تولد پسرک کیک سفارش دادم. آخه اون شب ما جایی میهمان بودیم و حدود 25 نفر می شدیم. منم به ناچار از میزبان تعداد میهمانها رو استعلام کردم و ... تولد آریا جون به قشنگی و سادگی هر چه تمام تر با وجود فامیل های وابسته انجام شد و خاطره ی قشنگی رو واسمون رقم زد البته تو این مراسم جای رامین عزیز ب...
20 فروردين 1391

فروردین 91- من صدفی هستم که مرواریدم تویی

  سلام ای عزیزتر از جانم، بزرگ مرد کوچک خانه مان، یکسالی ت مبارک خدا را شکر می کنم برای وجود پاک و نازنینت در زندگی مان یک سال را با تمام خوشی ها و دشواریها با هم سپری کردیم. چه روزها وشبها که در آغوشم آرام گرفتی و به خواب رفتی. با تمام وجودم، پرستاری ات کردم تا جان گرفتی و مرد یک ساله شدی! تمام لحظات با تو بودنم را ارج می نهم و به خود می بالم که غنچه ی کوچکی چون تو در خانه مان می شکفد. در این یک سال گذشته، روزها و شبهای با تو بودنم بهترین لحظات عمرم بود. با گریه هایت در دل گریستم و با خندیدنت خندیدم و شاد شدم. بالندگی ات را دیدم و خداوند را ستودم. آن روزها که نوزاد بودی و آرام آرام شیره ی جانم را می مکیدی، خان...
11 فروردين 1391

اسفند90- رژه رفتن های آریا

تو آخرین روزهای اتراق دو هفته ایمون تو سمنان (12اسفند)، رامین عزیز اومد دنبالمون  و رفتیم تهران تا موقع رسیدن مامان و بابام، تو فرودگاه باشه و اونا رو بیاره خونه مون. مامان و بابا غبار سفر معنویشون رو به خونه ی ما آوردن و تا عصر استراحت کردند و دوباره همگی با رامین عزیز راهی سمنان شدیم. مهمونی مامان و بابا به خوبی برگزار شد. اما آریا از دیدن اون همه آدم دچار بهت و ترس شده بود و تمام وقت بغلم بود و حتی بغل رامین عزیز هم نرفت. ما هم زود سوغاتی هامون رو گرفتیم! و دو روز بعد راهی تهران شدیم و تا آخر اسفند موندیم سر خونه و زندگیمون. عشق پرسه زدن تو خونه هوش از سر این پسر برده. صبح که از خواب بیدار میشه 2 تا چیز می گیره دستش و هی راه...
18 اسفند 1390

اسفند90- مسافرت 2هفته ای

از اونجایی که اول اسفند مامانی و بابایی راهی مکه شدند، قبل از سفرشون من و آریاجون هم بار سفر رو بستیم و رفتیم سمنان تا خاله مائده تنها نباشه. روزای سمنان بودنمون خیلی خوب بود. آریا بدون گرفتن از تکیه گاه بلند میشه و مستقلا راه میره بدون کمک. فقط یه چیزی می گیره دستش واسه حفظ تعادل. از لباسای خودش بگیر تا شارژر موبایل و ... همش در حال راه رفتنه، گاهی وقتا یه ربع، 20دقیقه بی هدف راه میره.   یاد گرفته از لیوان نی دارش آب بخوره. چقدر هم خوشحاله که این کار رو می کنه. و البته من! مامان،بابا، آب، تاب رو هم میگه. اما کماکان از نظر اون اسم همه چیز گ ِ هستش. ...
4 اسفند 1390