آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 26 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

روزهای پسرانه

عاشقانه‌های پسرک

  اصرار عجیب این روزهای پسرک که حتما ً نماز ظهر و عصر، مغرب و عشا را اقامه کند، آن هم در ملازمت پدر گرامی و البته که بعد از آن حتما ً  باید بشنود: آریــاجون، قبول باشه. ناگفته نماند که پسرک، تعقیبات  (!) نمازهایش را هم به زیبایی هر چه تمام‌تر به جا می‌آورد. مخصوصا ً‌ دعا برای پدر و مادرش.   ***   پسرک هر بار قرآن را در دست‌م و در حال قرائت آن می‌بیند با حالتی معصومانه از من سؤال می‌کند:  مامان؛ بلدی قرآن بخونی؟ وقتی جواب مثبت مرا می‌شنود، مجددا ً با همان حالت معصومانه‌اش می‌گوید: مامان؛ به منم یاد میدی قرآن بخونم؟ ...
28 خرداد 1393

سه سال و دو ماه و یک روز

  در این چند روز هر چه قدر فکر کردم به یاد نیاوردم که پیش از آمدن‌ت، زندگی دو نفره‌ی ما چه شکلی بود. اما امروز که دقیقا ً سه سال و دو ماه و یک روز از آمدن‌ت به زیر سقف با هم بودن‌مان می‌گذرد، می‌بینیم که تمام این روزها ـ هر روز و هر روز - هیجانی عجیب به رگ‌های زندگی‌مان تزریق شده است، مخصوصا ً وقتی هر روز بالنده شدن‌ت را می‌بینیم که گاهی کیلومترها با پسرکی سه ساله فاصله داری (!)   و ما سرمست از این‌که در کنار تو مادری و پدری آموختیم و با تمام وجود خوش‌حال که خواستیم تو، حیات دو نفره‌مان را زیباتر کنی...   پسرجان، امروز سه سال و دو ماه و یک روزه ...
12 خرداد 1393

پسرک شیرین من

  موقعیت: من در حال سلام دادن نماز پسرک رو به من: مامان؛ نمازت تموم شد. من: بله عزیزم، تموم شد. پسرک: عافیت باشه من:  بازم من:    ***   موقعیت: پسرک در حال عطسه کردن پسرک رو به خودش:‌ سلام بر حسین من:    ***   موقعیت:‌ با پسرک در حال قایم موشک (!)‌ هستیم و هر بار اون میره قایم میشه. کجا؟ زیر صندلی که همه‌ی بدن‌ش پیداست  و یا پشت پرده‌‌ی پنجره   که فقط نصف بدن‌ش مخفی میشه من باید خودمو به ندیدن بزنم... تازه وقتی هم صداش می‌زنم آریـاجون کجا قایم شدی که مثلا ...
11 خرداد 1393

نگرانی‌های کودکانه

  با تشکر ویژه از دست‌اندرکاران تولید برنامه‌ی بانمک و دوست‌داشتنیه کلاه. قرمزی، پسرک بعد از مدتی نگران بودن و غصه خوردن مــِــن باب مادرنداشتن کلاه. قرمزی و باقی عروسک‌ها، بالاخره چند روز گذشته با حضور یکی از هنرپیشه‌های خانم در برنامه‌ی مذکور، جگرگوشه‌مان فرض را بر این گذاشتند که خانم حاضر، مادر کلاه. قرمزی و بقیه می‌باشند. پسرک: (با هیجانی وصف ناشدنی به سراغ بنده آمدند و ابراز داشتند) مامان؛ پیدا شد من: چی پیدا شد،‌ مامان جون؟ پسرک: مامان کلاه. قرمزی پیدا شد بدین ترتیب بعد از مدت‌ها غصه خوردن، خودشان غم از دل زدودند و پای‌کوبی کردند.   ...
31 ارديبهشت 1393

جدول جادویی

  ماجرای اول: از مدت‌ها قبل که پسرک تنها وسایل بازی‌اش محدود شده بود به انواع و اقسام لگو و آجره و بلوک‌های خانه‌سازی و مدل‌های مختلف ماشین (سواری، راهسازی و ...)، به هر کدام (لگوها و ماشین‌ها) سبدی هم‌قد (!) پسرک اختصاص داده بودیم برای جمع‌آوری این وسایل. پسرک علاقه‌ی عجیبی به خالی کردن تمامی محتویات آن سبدها داشت؛ اگرچه اغلب اوقات با تمامی آن‌ها بازی نمی‌کرد. مشکلات ما از جایی شروع می‌شد که حتی جای قدم گذاشتن هم بر روی زمین باقی نمی‌ماند و از طرفی با توجه به سـُـر بودن سطح سرامیک و مستعد بودن این وسایل به سـُـرخوردن، درگیری‌های (!) ما با پسرک آغا...
14 ارديبهشت 1393

به لطافت اردی‌بهشت

اگر تو نبودی عشق نبود همین طور اصراری برای زندگی اگر تو نبودی من کاملاً بی‌کار بودم هیچ کاری در این دنیا ندارم جز دوست داشتن تو                                             دنیا که به پایان برسد رؤیاها دنیایی دیگر خواهند ساخت و خنده‌ی تو جای آفتاب را خواهد گرفت       احساس می‌کنم جنگل ...
13 ارديبهشت 1393

آرام ِ جان

  پسرکی دارم که با دیدن مادر سرماخورده و آلرژیک‌ش، نگران می‌شود؛ با دستان کوچک‌ش قابلمه‌ی کوچکی را روی اجاق گاز می‌گذارد و کف‌گیر  (!) را از کشو برمی‌دارد و همه‌ی عشق‌ش را درون قابلمه‌ی خالی می‌ریزد و برای‌م سوپ می‌پزد و با همان کف‌گیر، سوپ ساختگی را درون حلق‌م می‌ریزد.   پسرک با خیال‌بافی‌های بی‌نظیرش برای‌م " قطره‌ی تـَخل " (قطره‌ی تلخ - شربت سرماخوردگی-) می‌آورد و با اصرار از من می‌خواهد بخورم تا " خوبِ خوب "  بشوم.   مرد کوچک‌م با سـِـرُم نمکی (!)‌  برای‌م ...
2 ارديبهشت 1393

کودکانه‌هایت را دوست دارم

      مادامی که این اطفال در کنارت هستند دوست‌شان بدار. خود را فراموش کن و به ایشان خدمت نما. شفقت فراوان خود را از آن‌ها دریغ مدار. مادام که این موهبت با توست قدرش را بدان و نگذار هیچ یک از رفتارهای کودکانه‌ی آن‌ها بدون قدردانی بماند. این شادمانی که اکنون در دست توست، مدت زیادی نخواهد ماند. این دستان کوچکی که در دست تو آشیانه دارند در حالی که در آفتاب قدم می‌زنی همیشه با تو نخواهد بود. همین گونه این پاهای کوچکی که در کنارت می‌روند و یا صداهای مشتاقی که بدون وقفه و با هیجان هزاران سؤال از تو می‌کنند. یا بازوان کوچکی که بر گردن تو حلقه می‌شو...
27 فروردين 1393