آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

روزهای پسرانه

پسرک هنرمندم - قسمت دوم

  پسرک هنرمندم، برج میلاد رو نقاشی کرده       قطار بزرگه، قطار مسافربریه و قطار کوچیکه (د ِر ِزین:‌ قطار امدادی) یا به قول پسرک‌­م (د ِلـِـزین)       این­‌جا، هم بالن‌­ش رو فرستاده هوا     شهرکتاب و بازی با لگو...         شهر کتاب و بازی با شطرنج بزرگ که صفحه‌­ش رو زمین پهن بود و چون بچه‌­های بزر‌‌گ‌­تر داشتند بازی می‌کردند، نشد که عکس بهتری بگیرم         آریاجون و تلسکوپ که یه مقدار متع...
6 بهمن 1392

پسرک هنرمندم

  از هنرهای پسرک‌­م اینه که هر چیزی رو که می­‌بینه، شبیه‌­سازی می­‌کنه. نمونه‌­ش حوض تو حیاط اسم‌­ش رو هم گذاشته حوض 6 لـِـضی (حوض 6 ضلعی)       و این هم برج میلاد که با امکانات خودش ساخته     و البته که الان عکسی از قطار و ایستگاه قطار، پله­‌برقی، دوش حموم، آسانسور، توالت فرنگی و ایرانی دست­‌ساز پسرک ندارم...     و این­‌جا هم به تقلید از من داره بافتنی می‌­بافه        گاهی هم دو تا مداد برمی­‌داره و به جای میل بافتن...
1 بهمن 1392

پسرک شیرینم

  از آن‌جایی که بنده مادری هستم مخالف آموزش مستقیم (!) به کودک پیش از سن مدرسه، پسرک زرنگی می­‌کند و از CD های خودش و ما، ترانه می‌آموزد و با کمال اعتماد به نفس، اوقاتی از روزش را به آوازخوانی می­‌گذراند. و چه­‌قدر لطیف و بامزه و دوست‌­داشتنی می­‌خواند با اشتباه گفتن بعضی از کلمات. این حس بیش­تر زمانی به سراغ‌­ش می‌­آید که به روی صندلی یا هر سطح بالاتر از سطح کف خانه نشسته و یا ایستاده باشد. امروز؛ زمانی را برای چهچه زدن انتخاب نمودند که بنده در حال اقامه‌­ی نماز بودم. پسرک، با کمال تبحر، به روی صندلی­­‌شان که دقیقا روبروی...
19 دی 1392

موضوع انشاء: فقر

  همیشه شنیدن اسم فقر برایم دردناک بوده، حتی آن وقت‌­هایی که کودک بودم و از نداری چیزی نمی­‌فهمیدم. اما همان­‌قدر که فیلم‌­های سیاه و سفید دهه‌­ی شصت را که گره خورده بود به دنیای پاک کودکی‌­ام، می­‌دیدم؛ هراسی سنگین به دل­م رخنه می‌­کرد، روح‌­م درد می‌­گرفت. اشک‌­های خالص بچگی‌­ام را از چشم مادر و پدر و برادر مخفی می­‌کردم، اما دردش همیشه برایم عیان بود. نه این‌­که ما هم فقیر بودیم، نه. از این‌­که می‌­دیدم بچه‌­هایی را که به واسطه‌­ی فقر، دنیای بی­‌آلایش...
15 دی 1392

تن ت به ناز طبیبان، نیازمند مباد

  بالاخره بعد از دو هفته سر و کله زدن با استامینوفن، دیفن هیدرامین، هیدروکسی زین و اون آنتی بیوتیک لعنتی، خودشون کوتاه اومدن و دست از سر پسرک برداشتن. تموم لحظه‌­هامون بوی درد گرفته بودن، بوی نفس‌­های داغ، بوی تب و بوی آلرژی... پسرک در پی یک سرماخوردگی، کارش به خوردن آنتی بیوتیک کشید که بعد از 3 روز، یهو بدن‌­ش واکنش نشون داد. تبی که هیچ طوری پایین نمی‌­اومد مخصوصا تو خواب شب. و تنها چاره‌­ی کار وقتی پسرک از خیس شدن و پاشویه فراری بود، شیاف‌­های استامینوفن بودن که بازم بعد از تموم شدن اثرشون، اون تب نامرد پیداش می­‌شد. تازه بعد از دو روز جنگیدن با تب، یهو تموم...
13 دی 1392

سلامی دوباره

  با تشکر از همه‌ی دوستانی که جویای حال و پی­‌گیر غیبت­‌مون شدن؛ اعلام می­‌کنم که علت نبودن­‌مون، بیماری شدید من و آریاجون بوده، که توان و فرصت رو از من گرفته بود و هنوز گرفتارش هستیم. در زمانی مناسب، به لطف خدا اگر روی عافیت دیدم، دوباره می­‌نویسم.  
8 دی 1392

گنجیشک لالا،‌ مهتاب لالا، مامان لالا

  به تازگی؛ هر چه‌­قدر پسرک کم خواب شده است و تا پوست‌­م را نکــَنَد ، ساعت 2 بعد از نیمه شب هم رخصت آرمیدن! به من نمی­‌دهد؛ برعکس‌ ِ پسرک، عصرگاهان چنان اسیر خواب می‌­شوم که توان بازکردن چشم‌­هایم را حتی وقتی زمین و زمان را به هم می‌دوزد، ندارم و این اتفاق هر روز حوالی 5-9 شب تکرار می­‌شود، که اگر توان و فرصتی برای رهایی از چنگال خواب نباشد،‌ خودم را می‌­سپرم به دستان پرقدرت‌­ش و این در حالی‌­ست که پسرک هر 5 دقیقه بیخ گوش‌م زمزمه می­‌کند " مامان ج ی ش دارم " . چرا که به خوبی دریافته تنها چیزی...
23 آذر 1392

تو را برای دوست داشتن، دوست می دارم!

  خستگی‌­های تمام هفته که گره می­‌خورد به عصر سرد و بارانی جمعه؛‌ پدر و پسر عزم بیرون رفتن مردانه را دارند، هر چند تعارفی می‌­زنند تا تنها نباشند و تنها نمانی... اما همه‌­ی هفته که روزشماری کرده باشی برای خلوت دلخواه‌­ت، تنهایشان می­‌گذاری تا تنهایت بگذارند؛‌ تا سکوت را با تمام وجود ببلعی... موسیقی دلخواه‌­ت می­‌شود همراه‌­ت تا کارهای نیمه کاره‌­ی هفته فیصله پیدا کنند و کمی آرامش بیابی. همین میان،‌ بین کلی کار معلق مانده، دل­‌تنگ پسرک می­‌شوی، دل‌ت برای بوسیدن و بوییدن عطر گلویش لک می‌­زند....
17 آذر 1392

به تلخی ِ چای سرد!

  این روزا، لج­‌بازی، کج‌خلقی و بدعنقی‌­هایی از یه کودک 32 ماهه می­‌بینم که مغزم تاول می­‌زنه. پسرک، به طرز وحشتناکی عوض شده، رفتارهای عجیبی از خودش نشون میده که هر بار بیشتر از دفعه‌ی قبل متأثرم می‌­کنه و ازم انرژی می­‌گیره از پایین انداختن هر وسیله‌­ی شکستنی و نشکستنی (لیوان، موبایل و ...) از روی هر ارتفاعی گرفته تا بدقلقی­‌هایی که واسه پوشیدن لباس و خوردن غذا داره با هر تقاضای غیرمعقول که با مقاومت­‌مون مواجه میشه، چیزی حدود نیم ساعت جیغ می‌­زنه و گریه می‌کنه و این وسط اغلب! پدرش رو شکست میده و بار همه‌­ی ...
12 آذر 1392