آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 26 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

روزهای پسرانه

عشق ناب!

دایی حسین (تنها دایی آریا جون) همش 19 ماه از من بزرگتره. شاید همین فاصله سنی کم باعث پیوستگی و وابستگی زیادمون باشه. بچگی هامون قشنگ گذشتن با وجود بعضی اختلافات و درگیری های کودکیمون. به سن مدرسه که رسیدیم، با وجودی که اختلاف درسی مون یک سال بود، حسابی از وجود دایی حسین استفاده کردم. طوری که تمام درسها (جدول ضرب و شعرهای کتاب فارسی و ...) رو یک سال زودتر بلد بودم و تو کلاس کیف می کردم. دایی حسین هم از همون موقع عشق معلمی هوش از سرش برده بود و من تنها شاگردش بودم! تا اینکه به سن نوجوونی رسیدیدم و حال و هوای نوجوونی فاصله انداخت بینمون. بعدش هم دایی حسین و یه دانشگاه اون دور دورا و سربازی و ... با این وجود، بعد از یک سال نامزد بودن...
28 دی 1391

و اما روز تولد آریا...

 این بنده خدا (آریا) هیچگونه اصراری برای قدم گذاشتن به این دنیا نداشت و از چندین روز (4روز) مانده به سال جدید، مادر و خواهر کوچکمان را زابراه کرده از سمنان به تهران کشانده بود زیرا مادر مامایمان! احتمال غریب به یقین داده بودند کودکمان تا 4عید در آغوشمان است. اما از آنجایی که اصولا به علم عجیب و غریب احتمالات نمی شود زیاد بها داد، آریای عزیز معطلشان کرد تا اینکه قرار بر این شد روز 11 فروردین که بالاخره 40 هفتگی کودک تودلیمان تمام می شود با قدوم مبارک خودمان به سمت بیمارستان و البته بخش زایمان تشریف فرما شویم بلکه شازده با زور ما را مستفیض کرده، سرفرازمان نمایند. و همین هم شد. ساعت 8 روز 11 فروردین با سلام و صلوات با ملازمت همسر و مادر ...
26 دی 1391

دلسوزی

می خوام از یه حس حرف بزنم که نمی دونم اسمش حس انسان دوستیه یا حس مادرانه ، اما هر چی که هست داره دیوونم می کنه، این روزا (از وقتی آریا به دنیا اومده)‌ زودی اشکم درمیاد. خیلی حساس شدم .... دلم برای آریا می سوزه! چرا انسان این قدر ناتوانه دلم خیلی براش می سوزه ، دلم براش می سوزه وقتی بی رحمانه برای ختنه بردیمش. اون قدر ناتوان بود که حتی نفهمید داریم کجا می بریمش ، نتونست در برابر ما مقاومت کنه . خدایا وقتی یاد اون روز و گریه هاش می افتم دلم می خواد های های گریه کنم دلم براش می سوزه که وقتی شب برای شیر بیدار می شه گریه نمی کنه و من از صدای تکوناش از خواب بیدار می شم . طفلی شاید می خواد منو اذیت نکنه دلم براش می سوزه که وقتی دل درد...
25 دی 1391

سفر تقریبا اجباری به سمنان!

بعد از پشت سر نهادن پروژه های بی خوابی پسرک، جهت رفع خستگی و البته فرار کردن از آلودگی تهران راهی سمنان شدیم به اتفاق مادر گرامی. ساعت 11.5 صبح روز 5شنبه راهی شدیم. با وجودی که پسرک شب قبل دیر خوابیده بود و زود هم بیدارشده بود. در تمام طول مسیر، آرام بود. گاهی بغل مامانی و گاهی بغل خودمان. حوالی ساعت 2 رسیدیم به شهرمان، سمنان. بنا به پیشنهاد خاله های پسرک و بابایی و مامانی، ظهر از خوابیدن پسرک جلوگیری کردیم (البته خودش هم تمایلی نداشت بخوابد) شب هم زودتر از وقت خواب همگان حوالی ساعت 11 به بیرون از خانه منتقلش کردیم تا درون گهواره اش (ماشین) به خواب رفت. 2 شب اقامتان در سمنان شب پسرک به همین صورت گذشت. (نخوابیدن ظهر و خوابیدن شب در حد ب...
23 دی 1391

تولد 21 ماهگی گی گی لی

  به سلامتی پسرک از جنس نیلوفرمان ساعات پایانی ماه 21 ام از عمرش را در کنار ما سپری می کند. آقایی شده برای خودش، جزمواقعی که با کفش تق تقی که نمی دانم از کجا آورده و با آن روی اعصابمان لی لی بازی می کند، خدا رو شکر کودک عاقل و حرف شنویی می باشد و ما بسی به وجود پروجودش افتخار می نماییم. پسری به شدت مهربان و آداب دان است و به همگان روی خوش نشان می دهد، مخصوصا طبقه ی کودک. به رامین عزیز هم عجیب وابسته می باشد (البته در زمان حضورشان) و به کرات از ایشان باج می گیرد و رامین جان هم که دل گنجشکی دارند کوتاه می آیند در مقابل بالا بلندی های پسرک.     کما فی السابق، وسواس عجیبی در تناول نمودن دارد و هر چیزی را به دهن نم...
23 دی 1391

خواب ارغوان

لای لا می گفتم و افسانه ای شیرین به هم می بافتم موج گرم خواب را در چشم او می یافتم. کودک زیبا خسته از بازی گر چه می افتاد از پا، سخت می پیچید باز از خواب، سر تا شود با فیل، با خرگوش، با سنجاب، با شگفتی های جنگل، همسفر! پلک هایش کم کم، از شیرینی افسانه سنگین می شد و سنگین و سنگین تر... بال مژگان بلندش سایبانش بود نیمی از یک نازنین لبخند، در کنج دهانش بود. هُرم گرمایی ملایم، مهربان، شیرین در تن او بال می گسترد چون نسیمی، بر گلستان ِ نهاد او گذر می کرد. لحظه ای دیگر در شکرخوابی طلایی، دور از این بیداد، سر می کرد.       تازگی ها خوابوندن پسرک خیلی سخت شده توضیح نوشت: شعر خواب از شاعر ...
22 دی 1391

میهمان داری با اعمال شاقه!

اواسط هفته پیش مادر عزیزتر از جانمان جهت انجام پاره ای از امور به تهران و البته منزل ما تشریف فرما شدند. از آنجایی که ما در این دیار در غربت به سر می بریم دیدن دیر به دیر اقربا و اقواممان برنامه روتین زندگیمان را دچار تغییر می کند. از جمله این تغییرات خوابیدن ماست که شب هنگام دیر وقت انجام می شود و صبح زود بیداری داریم. در این مقوله پسرک نازنازیمان هم به تأسی از ما دچار مشکل می شوند به همین دلیل به هنگام خوابیدن در این گونه مواقع رقص بندری راه می اندازند و تا پاسی از نیمه شب بیدارند. شب اول که مادرجان میهمانمان بودند، با هزار فوت و صلوات بالاخره پسرک ساعت 12 نیمه شب به خواب رفتند و ما تا آمدیم خودمان را جمع و جور کنیم، نیم ساعتی گذشت. ...
19 دی 1391

من یار مهربانم 2

خلاصه ای از کتاب شادترین کودک محله بنا به درخواست دوستان عزیزم، گوشه هایی از مطالب پرفایده کتاب شادترین کودک محله را مینویسم. امیدوارم مفید باشه.   توضیح اینکه، نوشتن تمامی مطالب مفید کتاب توی یه پست امکان‌پذیر نیست، لذا به عنوان کسی که از این کتاب بسیار استفاده کردم،‌ پیشنهاد میدم به این خلاصه ی بسیار بسیار کوتاه بسنده نکنید و حتما ً‌ حتما ً‌  کتاب رو تهیه کنید.   از اونجایی که خوندن مطلب از روی صفحه مانیتور به شدت طاقت فرسا و چشم خراش می باشد، از همه ی دوستان عذرخواهی می کنم.   داشتن یک بچه 2 ساله مثل داشتن یک مخلوط کن بی در است.      &n...
17 دی 1391

من یار مهربانم 1

خوندن مطالب بامزه و کاربردی این کتاب دوست داشتنی رو به همه ی پدر و مادرای مهربون توصیه می کنم   استفاده از روش های شرح داده شده در این کتاب را زمانی که فرزندتان تقریبا 9 ماهه است، آغاز کنید. استفاده از این روشها، زمانی که فرزندتان هنوز خیلی کوچک، به شما کمک می کند بسیاری از مسائل را قبل از وقوع جلوگیری نمایید. اما حتی اگر دیتر شروع کردید، به شما قول می دهم، که خواهید فهمید، رویکرد آمده در کتاب شادترین کودک محله هر روزه کمک و یار شما خواهد بود تا بتوانید تولد 4 سالگی او را به خوبی بگذرانید. در حقیقت اغلب پدرها و مادرها معتقدند، حتی این مهارت ها رابطه ی آن ها را با بچه های بزرگترشان، رئیس شان، همسایه شان و حتی با پدران ...
13 دی 1391

سرعت گیر

کلا ما آدم سریعی هستیم، یعنی بودیم. همیشه عین فرفره کارهایمان را انجام می دادیم و تا جایی که امکان داشت آویزون کسی نبودیم. کودکی مان را به خاطر نداریم، اما از دوران مدرسه و دانشگاه یادمان هست که فِس فِسو نبودیم و به تمامی کارهایمان تمام و کمال می رسیدیم. حتی آن سال های خیلی دور (13 سال قبل) رفتیم و تایپ 10 انگشتی آموختیم که از سرعتمان چیزی کم نشود! و نیز آن سالهایی که دور از خانواده بودیم. ساعت 6 صبح از محل زندگی مان واقع در تهران پارس می زدیم بیرون و مثل موشک با پای پیاده خودمان را می رساندیم به ایستگاه اتوبوس (اول خط که بتوانیم تا آخر مسیر بشینیم و بخوابیم!) بعد مجددا مثل فرفره تا ایستگاه اتوبوس بعدی را گز می کردیم، تا اینکه قبل از س...
11 دی 1391