آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 26 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

روزهای پسرانه

یا مقلب القلوب و الابصار...

   امروز و در حال حاضر، ساعات آغازین آخرین پنج شنبه سال رو سپری می کنیم. قصد داشتم نوشتن این پست رو بذارم واسه روز آخر سال، اما فکر کردم ممکنه فرصتش رو نداشته باشم.       بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب ؛ اول از همه، تشکر می کنم از دوستانی که تو این مدت حدودا 22 ماه که من اینجا هستم، به خونه ی مجازی م که البته یه جورایی خونه ی دلم هست ؛ سر زدند و هم چنین منو به خونه ی دلشون راه دادند... تشکر می کنم از همه ی دوستان خوبی که تو شادی هامون شریک شدند.   و عذرخواهی می کنم اگه با خاکستری و سیاه نوشتن م باعث رنجش و دل آزردگی شون شدم. آخه، اینجا تنها جایی بود که می ...
24 اسفند 1391

میهمان عزیز!

  قصد داشتم تا پایان سال پست جدیدی رو نذارم. اما حیفم اومد این خاطره رو واسه آریا جون ثبت نکنم.   «این پست عکسدار شد»   تو ساعات پایانی هفته ای که گذشت، یعنی جمعه، حول و حوش ساعت 8 شب، بابایی (پدر بنده) به منزل ما تشریف فرما شدند و ما رو سرافراز کردند... با وجودی که  مدت اقامت بابایی کمتر از 20 ساعت بود، و نصف این ساعات هم به خواب شبانه ی ما گذشت و فردا صبحش هم بابایی واسه انجام یه کار اداری حدود 3 ساعتی پیش ما نبودند، اما تو همون ساعاتی که حضور داشتند، حسابی به من و البته آریاجون خوش گذشت... کلی با هم بازی کردن، نقاشی کشیدن، کارتون تماشا کردن و .... آریاجون هم که کلا یه بچه ی خوش برخورد،...
22 اسفند 1391

تهران؛ امروز...

  امروز، هوای تهران عالی بود... به جرأت می تونم بگم تو این 7-8 سالی که تهران زندگی می کنم، اسفند رو اینقدر زیبا ندیده بودم...           لذت دیدن این تابلوهای نقاشی خداوندی با شنیدن صدای دلنشین همایون ش ج ر یان، صد چندان شده بود....               دلی کز تو سوزد، چه باشد دوایش      چو تشنه ی تو باشد، که باشد سـِـقایش             چو بیمار گردد، به بازار گردد               دکان تو جوید، لب قند خوایــَـش     ...
17 اسفند 1391

مهربان، زیبا، دوست

    چشم در راه کسی هستم کوله بارش بر دوش، آفتابش در دست، خنده بر لب، گل به دامن، پیروز کوله بارش سرشار از عشق، امید آفتابش نوروز. با سلامش، شادی در کلامش، لبخند از نفس هایش گــُـل می بارد با قدم هایش گــُـل می کارد؛   مهربان، زیبا، دوست، روح هستی با اوست!   قصه ساده ست، معما مشمار، چشم در راه بهارم، آری چشم در راه بهار...!       شعر از مرحوم فریدون مشیری، از کتاب تا صبح تابناک اهورایی!         ...
16 اسفند 1391

روزهای زیبای خدا...

  خدایا شکرت آنقدر این چند روز اخیر سر خوشیم و دل خوش، که سر بر طاق آسمان می کوبیم.   خدا را شکر، پسرک از بستر بیماری برخاسته و تقریبا همسر مهربان. خودمان هم که چیزی نمانده بود در چنگال تیز بیماری گرفتار شویم، نجات پیدا کردیم... حال ِ روزهامان و شب هامان توپ می باشد... از آنجا که پسرک در آستانه ی ورود به سه سالگی می باشد و ما شنیده بودیم که با پایان دو سالگی، اصولا کودکان تا حدودی منطقی تر و عاقل تر! می شوند، گویا پسرک پیش درآمد خوبی را برای عرضه به ما دارد... می پرد بغلمان و ما را درآغوش کوچکش جای می دهد البته فقط گردن مان را و بعد به ما عشق می ورزد به روشی کودکانه و با خنده ای زیرکانه... ما هم که این روزها در...
15 اسفند 1391

آغاز 24 ماهگی...

    روی تو را و یاس و سحر را - کنار هم - هر روز دیده ام. با این سه تابناک، دل و جانِ خویش را سوی ِ بهشت ِ نور و طراوت، کشیده ام ای خوش تر از سپیده دم،  ای خوب تر ز ِ یاس تا با منی، چه کار به یاس و سپیده ام!   آریا جون، قدم گذاشتن تو آخرین ماه از سال دوم زندگی ت مبارک! الهی پاینده باشی مادر! ...
11 اسفند 1391

وقتی مردهای خونه مریض میشن!

  پیرو بیماری و تب شدید آریاجون، هم چنین اون خستگی و بیخوابی های 2-3 شب که کلا پوستم رو کنده بود، دوباره اوضاع خونه به هم ریخت...       از دیشب رامین عزیز هم گرفتار بیماری های دَم عید شده و کلا رو فرم نیست. عطسه، سرفه، آبریزش بینی و چشم، کمی هم تب. من هم که طبق معمول در حال دویدن تو خونه، این روزا سرعتم زیادتر هم شده  برای اینکه واسه دوتاشون کم نذارم. البته با داشتن دو تا بیمار بدغلق، بیشتر آریاجون، دیگه بـُریدم، کاملا خرد و خمیر شدم! هر چند که آریا جون در پی تدبیرهای اندیشمندانه دکترش و کمک های یه دوست خوب بهتر شده، اما هنوز کاملا خوبِ خوب نشده. خلاصه اینکه امیدوارم هر چه زودتر این دو نفر سر پا بشن...
11 اسفند 1391

به خاطر خاله مائده!

  ادامه مطلب....     صبح شنبه قبل از اومدن به تهران، بردمت آرایشگاه. خاله مائده دانشگاه بود، نبود که ببیندت. ازم خواسته عکستو بذارم.    خاله مائده! چون آریاجون این روزا مریض بوده، عکس ازش نگرفتم. این عکسا هم مال همون روز شنبه ست.               ...
10 اسفند 1391

گل بی خار من!

     چو خاری به دل داری از روزگار، چو نتوانی از دل برون کرد خار، چو درمان و دارو، نیاید به دست، زر و زور بازو، نیرزد به هیچ، چو تدبیر و نیرو، نیاید به کار، در آن تنگنایی که اندوه و رنج دلت را فراگیرد از هر کنار... به گل فکر کن! به پهنای یک آسمان گل به دریای تا بیکران گل... رها کن تن خسته ات را در آن باغ تا بی نهایت بهار شنا کن! سبکبال، پروانه وار... مگر ساعتی دور از آن کارزار بیاسایی از گردش روزگار  گل بی خارم از دیشب تب داره و حالش خیلی بده. آریاجون زودتر بلند شو که تموم امیدم تویی! حال من هم بهتر از تو نیست! خرابم م م! ...
8 اسفند 1391

خلاصم کن!

  ادامه مطلب...   غروبم مرگ رو دوشم طلوعم کن تو میتونی تمومم سایه می پوشم شروعم کن تو میتونی شدم خورشید غرق خون میون مغرب دریا منو با چشمای بازت ببر تا مشرق رویا دلم با هرتپش با هر شکستن داره میفهمه که هر اندازه خوبه عشق همون اندازه بی رحمه چه راههایی که رفتم تا بفهمم جز تو راهی نیست خلاصم کن از عشقایی که گاهی هست و گاهی نیست تو خوب سوختن رو میشناسی سکوتو از اونم بهتر من آتیشم یه کاری کن نمونم زیر خاکستر میخوام مثل همون روزا که بارون بود و ابریشم دوباره تو حریر تو مثل چشمات ابری شم دلم با هرتپش با هر شکستن داره میفهمه که هر اندازه خوبه عشق همون اندازه بی رحمه چه راههایی که رفتم تا بفهمم جز تو راهی نیست خلاصم کن از عش...
8 اسفند 1391