آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

روزهای پسرانه

عاشقانه‌های پسرک

  اصرار عجیب این روزهای پسرک که حتما ً نماز ظهر و عصر، مغرب و عشا را اقامه کند، آن هم در ملازمت پدر گرامی و البته که بعد از آن حتما ً  باید بشنود: آریــاجون، قبول باشه. ناگفته نماند که پسرک، تعقیبات  (!) نمازهایش را هم به زیبایی هر چه تمام‌تر به جا می‌آورد. مخصوصا ً‌ دعا برای پدر و مادرش.   ***   پسرک هر بار قرآن را در دست‌م و در حال قرائت آن می‌بیند با حالتی معصومانه از من سؤال می‌کند:  مامان؛ بلدی قرآن بخونی؟ وقتی جواب مثبت مرا می‌شنود، مجددا ً با همان حالت معصومانه‌اش می‌گوید: مامان؛ به منم یاد میدی قرآن بخونم؟ ...
28 خرداد 1393

سه سال و دو ماه و یک روز

  در این چند روز هر چه قدر فکر کردم به یاد نیاوردم که پیش از آمدن‌ت، زندگی دو نفره‌ی ما چه شکلی بود. اما امروز که دقیقا ً سه سال و دو ماه و یک روز از آمدن‌ت به زیر سقف با هم بودن‌مان می‌گذرد، می‌بینیم که تمام این روزها ـ هر روز و هر روز - هیجانی عجیب به رگ‌های زندگی‌مان تزریق شده است، مخصوصا ً وقتی هر روز بالنده شدن‌ت را می‌بینیم که گاهی کیلومترها با پسرکی سه ساله فاصله داری (!)   و ما سرمست از این‌که در کنار تو مادری و پدری آموختیم و با تمام وجود خوش‌حال که خواستیم تو، حیات دو نفره‌مان را زیباتر کنی...   پسرجان، امروز سه سال و دو ماه و یک روزه ...
12 خرداد 1393

پسرک شیرین من

  موقعیت: من در حال سلام دادن نماز پسرک رو به من: مامان؛ نمازت تموم شد. من: بله عزیزم، تموم شد. پسرک: عافیت باشه من:  بازم من:    ***   موقعیت: پسرک در حال عطسه کردن پسرک رو به خودش:‌ سلام بر حسین من:    ***   موقعیت:‌ با پسرک در حال قایم موشک (!)‌ هستیم و هر بار اون میره قایم میشه. کجا؟ زیر صندلی که همه‌ی بدن‌ش پیداست  و یا پشت پرده‌‌ی پنجره   که فقط نصف بدن‌ش مخفی میشه من باید خودمو به ندیدن بزنم... تازه وقتی هم صداش می‌زنم آریـاجون کجا قایم شدی که مثلا ...
11 خرداد 1393
1