آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

روزهای پسرانه

وقتی مردهای خونه مریض میشن!

  پیرو بیماری و تب شدید آریاجون، هم چنین اون خستگی و بیخوابی های 2-3 شب که کلا پوستم رو کنده بود، دوباره اوضاع خونه به هم ریخت...       از دیشب رامین عزیز هم گرفتار بیماری های دَم عید شده و کلا رو فرم نیست. عطسه، سرفه، آبریزش بینی و چشم، کمی هم تب. من هم که طبق معمول در حال دویدن تو خونه، این روزا سرعتم زیادتر هم شده  برای اینکه واسه دوتاشون کم نذارم. البته با داشتن دو تا بیمار بدغلق، بیشتر آریاجون، دیگه بـُریدم، کاملا خرد و خمیر شدم! هر چند که آریا جون در پی تدبیرهای اندیشمندانه دکترش و کمک های یه دوست خوب بهتر شده، اما هنوز کاملا خوبِ خوب نشده. خلاصه اینکه امیدوارم هر چه زودتر این دو نفر سر پا بشن...
11 اسفند 1391

گل بی خار من!

     چو خاری به دل داری از روزگار، چو نتوانی از دل برون کرد خار، چو درمان و دارو، نیاید به دست، زر و زور بازو، نیرزد به هیچ، چو تدبیر و نیرو، نیاید به کار، در آن تنگنایی که اندوه و رنج دلت را فراگیرد از هر کنار... به گل فکر کن! به پهنای یک آسمان گل به دریای تا بیکران گل... رها کن تن خسته ات را در آن باغ تا بی نهایت بهار شنا کن! سبکبال، پروانه وار... مگر ساعتی دور از آن کارزار بیاسایی از گردش روزگار  گل بی خارم از دیشب تب داره و حالش خیلی بده. آریاجون زودتر بلند شو که تموم امیدم تویی! حال من هم بهتر از تو نیست! خرابم م م! ...
8 اسفند 1391

دل ناخوشی!

مدتهاست جسم و روحم دارن از همدیگه سواری می گیرن، نمیدونم کدومشون داره اون یکی رو یدک میکشه. جسم ضعیف یا روح داغونم! مدتهاست دیگه هیچ چیزی خوشحالم نمی کنه! مدتهاست خواب راحت ندارم، انگار تو خواب هم بیدارم! مدتهاست دیگه روحم، بلند، پرواز نمی کنه. گیر کردم تو این روزمرگی! مدتهاست که گفتارم زخم میزنه، طوری که خودم حرارتش رو احساس می کنم! مدتهاست روح نازکم با کوچکترین زخمه، ترک برمیداره و من کاری از دستم بر نمیاد! مدتهاست دیگه فکر آدما رو نمی خونم، و ذره ای احساس نزدیکی ندارم باهاشون! مدتهاست دیگه غربت اذیتم نمی کنه، گویا جنس دلم عوض شده! مدتهاست نگاه م سبک شده و خنثی، دیگه از اون نگاه سنگین که هر کسی رو آزار میداد خبری نیست! مد...
14 بهمن 1391

آلودگی هوا، مرگت باد

8 ساله که بودیم، یکروز بدنمان شروع کرد به خارش، اونم از نوع اعصاب خرد کنش. یهو دیدیم دانه ای که قد ارزن بود در اثر خاراندن ما شده قد پرتقال! به مادرمان نشان دادیم، بنده خدا ما را به دکتر اطفال رسانید، جناب آقای دکتر فرمودند کهیر است. این کودک آلرژی دارد. در آن بحبوحه جنگ دارویی (شربت) که دکتر جان تجویز کرده بود از آن سوی کشور پیدا کردیم، اما آمپولش را نه. خلاصه ما هم پیوستیم به جرگه انسان های دارای آلرژی. مصیبتی داشتیم با این بیماری لعنتی و دست و پنجه نرم می کردیم باهاش اساسی. خلاصه جنگمان ادامه پیدا کرد تا ما شدیم 18 ساله. یعنی همان سالی که کنکور داشتیم. یک شب در حال خواب احساس کردیم نفسمان بالا نمی آید و در حال خفه شدن هستیم. ...
1 بهمن 1391

زخم شهر!

در پی شبگردیهای بی هدفمون صرفا واسه اینکه آریا جون بتونه آب نما و فواره ببینه، امشب هم سرما و آلودگی هوا رو به جون خریدیم و راهی خیابون ها شدیم. حالا فواره و آب نما کم بوده که جدیدا یه چیزی به قول خودش دوش هم اضافه شده. یه چیزی دقیقا شبیه دوش تو خیابون بهار شمالی که گویا آب رو از چاه میکشه و تانکرها رو پُر می کنه و میبره واسه فضای سبز. یه بار که داشتیم از اونجا رد می شدیم، و جناب آقای متصدی دوش، اونو کامل نبسته بود، رامین با ماشین رفت زیر دوش و آریا جون حسابی خوشحال شد. یعنی یه ذوقی کرده بود که قابل وصف نیست. بگذریم؛ 1- امشب هم از جلوی خونه داشتیم یکی یکی فواره ها رو می دیدیم و می رفتیم که رسیدیم به چهارراه (اسمشو نمی دونم، اسم ن...
1 بهمن 1391

دلسوزی

می خوام از یه حس حرف بزنم که نمی دونم اسمش حس انسان دوستیه یا حس مادرانه ، اما هر چی که هست داره دیوونم می کنه، این روزا (از وقتی آریا به دنیا اومده)‌ زودی اشکم درمیاد. خیلی حساس شدم .... دلم برای آریا می سوزه! چرا انسان این قدر ناتوانه دلم خیلی براش می سوزه ، دلم براش می سوزه وقتی بی رحمانه برای ختنه بردیمش. اون قدر ناتوان بود که حتی نفهمید داریم کجا می بریمش ، نتونست در برابر ما مقاومت کنه . خدایا وقتی یاد اون روز و گریه هاش می افتم دلم می خواد های های گریه کنم دلم براش می سوزه که وقتی شب برای شیر بیدار می شه گریه نمی کنه و من از صدای تکوناش از خواب بیدار می شم . طفلی شاید می خواد منو اذیت نکنه دلم براش می سوزه که وقتی دل درد...
25 دی 1391

میهمان داری با اعمال شاقه!

اواسط هفته پیش مادر عزیزتر از جانمان جهت انجام پاره ای از امور به تهران و البته منزل ما تشریف فرما شدند. از آنجایی که ما در این دیار در غربت به سر می بریم دیدن دیر به دیر اقربا و اقواممان برنامه روتین زندگیمان را دچار تغییر می کند. از جمله این تغییرات خوابیدن ماست که شب هنگام دیر وقت انجام می شود و صبح زود بیداری داریم. در این مقوله پسرک نازنازیمان هم به تأسی از ما دچار مشکل می شوند به همین دلیل به هنگام خوابیدن در این گونه مواقع رقص بندری راه می اندازند و تا پاسی از نیمه شب بیدارند. شب اول که مادرجان میهمانمان بودند، با هزار فوت و صلوات بالاخره پسرک ساعت 12 نیمه شب به خواب رفتند و ما تا آمدیم خودمان را جمع و جور کنیم، نیم ساعتی گذشت. ...
19 دی 1391

ادب از که آموختی؟

امروز یاد اون روزایی افتادم که پسرک شدیدا معتاد تاب و سرسره و کلا پارک شده بود. تابستونی که گذشت. یعنی هر طور بود تو اون گرمایی که مغز آدم تبخیر میشد و روزا کِش می اومدن، عصر (6-7 بعدازظهر) که می شد پسرک هیچ جور تو خونه بند نمی شد و این وظیفه من بود اوقاتی رو واسه زیبا گذشتن آریا فراهم کنم. و تنها گزینه ای که به فکرم می رسید پارک جلوی خونه بود. یه وقتایی هم با قدم زدن خودمون رو می رسوندیم به دفتر رامین عزیز و آویزون اون می شدیم. یه شب که همسر مهربان یه جایی خیلی دورتر از محل کار و خونه باید می رفت، برای تعویض روحیه و دیدن جاهای دیگه ای از این کلانشهر، ما رو هم با خودش برد. تو راه برگشت، آریا جون با اون چشمای تیزش پارک (بوستان محله ای...
4 دی 1391

آبان 91- تولد ه، عید شما مبارک

امسال اولین روز آبان رو سمنان بودیم البته از چند روز قبل. روز یک آبان به اتفاق جمعی از دوستان همکلاسی دانشگاه، میهمان یکی دیگر از دوستانمان (سمیرا) بودیم. مجددا واقعه سال قبل تکرار شد. همه بچه ها با نی نی های گوگولیشان که یکسال بزرگتر شده بودند، آنجا بودند به اضافه 2 تا نی نی جدید که پارسال تو دلی بودند. روز خوبی بود. کلا من هر وقت سمنان هستم حالم خیلی خوبه. مخصوصا که تنهایی تو تهران با دیدن دوستام از یادم میره و کلی انرژی می گیرم. اتفاق بد این روزها، بیماری ویروسی آریا جون بود که حسابی حالم رو گرفت. بنده خدا دچار اسهال ویروسی شده بود که 8 روز طول کشید تا خوب بشه. روز تولد من هم با عید غدیر مصادف شد و من کلی ذوق کردم چون عید غ...
14 آبان 1391