آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 26 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

روزهای پسرانه

موضوع انشاء: فقر

  همیشه شنیدن اسم فقر برایم دردناک بوده، حتی آن وقت‌­هایی که کودک بودم و از نداری چیزی نمی­‌فهمیدم. اما همان­‌قدر که فیلم‌­های سیاه و سفید دهه‌­ی شصت را که گره خورده بود به دنیای پاک کودکی‌­ام، می­‌دیدم؛ هراسی سنگین به دل­م رخنه می‌­کرد، روح‌­م درد می‌­گرفت. اشک‌­های خالص بچگی‌­ام را از چشم مادر و پدر و برادر مخفی می­‌کردم، اما دردش همیشه برایم عیان بود. نه این‌­که ما هم فقیر بودیم، نه. از این‌­که می‌­دیدم بچه‌­هایی را که به واسطه‌­ی فقر، دنیای بی­‌آلایش...
15 دی 1392

پاییز مبارک

    پاییز؛ سلام                                                                      پاییز ِ زیبا؛ سلام پاییز ِ برگ ریز ِ هزاررنگ؛ سلام سلام پادشاه فصل­‌ها ... ســـــــلام ...   رسیدن‌­ت به خیر دوست‌­ترین ...     پاییز ِ مهربان؛ تو خوب می‌­دانی که همه‌­ی معصوم­یت کودکی‌­ام گره خورده به بی‌­قراری­‌های تو. گره خورده به آن روزهایی که خور...
1 مهر 1392

باز هم دلتنگی ...

  گاه چنان دلتنگ روزهای بی سودایی ام می شوم که حد و اندازه ندارد، اصلا سری نداشتم که سودایی داشته باشم! مستانه و سرخوش چنان قدم می گذاردم بر زمین خدا که گویی بر ابرها قدم می نهم، غوطه می خوردم در کودکی ام... بی خیال ِ بی خیال در آن روزهای دور، دلی داشتم که ملازم هم بودیم، روحی داشتم که بغایت بلند می پرید... این بی خیالی و بی سودایی تا پایان تحصیلات دانشگاه، نـَـفـَـس تا نـَـفـَـس همراهم بود و چه لذتی داشت... چهره ای بشاش داشتم که انگار به عمرش رنگ غم ندیده رسید ایامی که برای رسیدن به شغل دلخواه، شدم پایتخت نشین! به یکباره روح خجسته ام عزلت نشین شد؛ چرا؟ هنوز ماتم!! دیگر نه از ملازمت من و دلک خبری بود و نه ا...
31 فروردين 1392

یا مقلب القلوب و الابصار...

   امروز و در حال حاضر، ساعات آغازین آخرین پنج شنبه سال رو سپری می کنیم. قصد داشتم نوشتن این پست رو بذارم واسه روز آخر سال، اما فکر کردم ممکنه فرصتش رو نداشته باشم.       بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب ؛ اول از همه، تشکر می کنم از دوستانی که تو این مدت حدودا 22 ماه که من اینجا هستم، به خونه ی مجازی م که البته یه جورایی خونه ی دلم هست ؛ سر زدند و هم چنین منو به خونه ی دلشون راه دادند... تشکر می کنم از همه ی دوستان خوبی که تو شادی هامون شریک شدند.   و عذرخواهی می کنم اگه با خاکستری و سیاه نوشتن م باعث رنجش و دل آزردگی شون شدم. آخه، اینجا تنها جایی بود که می ...
24 اسفند 1391
1