روز 22 اردی بهشت ، یعنی 41 امین روز تولد پسرک، من ، همسر عزیز، بابایی و مامانی آریا به اتفاق همسفر کوچکمان راهی مشهد شدیم. سفر خوبی بود چرا که بابایی و مامانی هم با ما بودند و از همه مهمتر من هنوز در امور بچه داری جا نیفتاده بودم، هر چند که مادر بنده در این امر بسیار حرفه ای هستند اما یه قانون مسخره داشتم که 99% کارهای کودکمان را باید خودم انجام بدهم، و این شد که بعد از رسیدنمان به محل اقامت خستگی وصف ناپذیری بر من مستولی شد و هزار البته که کودک 40 روزه تقریبا شناختی از روز و شب واقعی ندارد و حال زار مادر خود را درک نکرده و شب هنگام به سختی می خوابید. مخصوصا شب برگشت که همگی به محض سوار شدن به قطار به خوابی عمیق فرو رفتند و من بینوا ...