باز هم دلتنگی ...
گاه چنان دلتنگ روزهای بی سودایی ام می شوم که حد و اندازه ندارد، اصلا سری نداشتم که سودایی داشته باشم!
مستانه و سرخوش چنان قدم می گذاردم بر زمین خدا که گویی بر ابرها قدم می نهم، غوطه می خوردم در کودکی ام... بی خیال ِ بی خیال
در آن روزهای دور، دلی داشتم که ملازم هم بودیم، روحی داشتم که بغایت بلند می پرید...
این بی خیالی و بی سودایی تا پایان تحصیلات دانشگاه، نـَـفـَـس تا نـَـفـَـس همراهم بود و چه لذتی داشت...
چهره ای بشاش داشتم که انگار به عمرش رنگ غم ندیده
رسید ایامی که برای رسیدن به شغل دلخواه، شدم پایتخت نشین!
به یکباره روح خجسته ام عزلت نشین شد؛ چرا؟ هنوز ماتم!!
دیگر نه از ملازمت من و دلک خبری بود و نه از آن روح بلند...
قریب به 4 سال گیج می زدم در سوداهای تمام نشدنی غربت. تمام دلخوشی ام رسیدن 4شنبه ای بود که عزم سفر داشتم به زادگاه م.
حالا این تمام ماجرا نبود، وقتی هم که می رسیدم به آنجا، انگار روحم مال آنجا نبود.
اینبار گیج می زدم در سوداهای تمام نشدنی قربت. حسی شبیه مسافری داشتم که دیر یا زود باید بارش را ببندد و برود...
خلاصه ایامی شد که هم سفر شدم با مـَـرد َم. روزهای خوبی بود.
انگار فارغ شده بودم از آن همه فکر و در به دری.
قـِـل می خوردم در رویاهای شیرین، روزهای زیبای خدا...
دقیقا یک سال بعد از هم خانه شدنم با همسری، پسرک رخنه کرد در وجودم. وخامت حال و روز جسمم، رمق روح تازه آرام یافته ام را هم گرفت!
شکر خدا، روزهای برزخی، عمر کمی داشتند و دوباره برگشتم به حال و روز قدیم و مهیا برای به آغوش کشیدن گل پسر.
پسرک، میهمان قلبمان شد و شد چشم و چراغ خانه. پا به پایش مادری کردم و بچگی و هنوز هـــــــــم.
روزهای خوبی داشتیم و داریم، روزها و شبهای سه نفره، که نفس هایمان گره می خورد به هم.
روزهای قشنگ بالنده شدن دردانه که تیمار می کرد روحم را.
و حال پسرک را می بینم که سری بین سرها درآورده و شده مرد کوچک خانه.
دل به دلش می دهم و می شوم همبازی تمام لحظه هایش، معلمش، دوستش، خواهر و برادرش، مــــــــادرش.
وقتی می بینم ساعتها سرگرم بازی خودش است، سبک می شوم و شاد.
هر چند گاهی مجبور به زدن تشری می شوم که چرا مرا به حال خود نمی گذارد، اما باز هم روزهای با هم بودنمان بسیار زیبا هستند و دلنشین.
از درگیری با افکار و سوداها هم خبری نیست. انگار دوباره بی سر شده ام.
اما ...
اما هنوز هم دلتنگم.
دلتنگ روزهای تنها بودنم؛
دلتنگ روزهای کودک بودنم؛
دلتنگ روزهایی که با نهایت رنج، ساعت 6 صبح به قصد رفتن به محل کار، خانه را ترک می کردم؛
دلتنگ روزهای چهارشنبه ای که به قصد رفتن به سمنان بیرون می زدم از دفتر؛
دلتنگ روزهای شنبه ای که با نهایت غم، ساعت 5 صبح سوار اتوبوس از سمنان به تهران بر می گشتم؛
دلتنگ روزهای همسر نبودنم؛
دلتنگ روزهای مادر نبودنم؛
دلتنگ روزهای مسوول نبودنم؛
دلتنگ روزهایی هستم که خودم باشم و خودم.