زندگی ِ من، هر روز بیخ گوشم نفس میکشه!
+ اول نوشت: هدفم از این پست این نیست که بگم؛ من خیلی خوب آریاجون رو تربیت کردم، یا اینکه اون بچه ی بسیار منطقی و بی آزاریه، که اگه اینطور باشه کودک بودنش رو ازش گرفتم. اما تا جایی که تونستم سعی کردم تو خونه، همراه با بازی و تفریح خیلی چیزا رو یادش بدم و محیط آرام و شادی رو واسه اون و خودمون فراهم کنم.
مکان: نیمکت های جلوی فست فود بیگ بوی – خیابان عباس آباد (شهید بهشتی)
زمان: دو سه شب گذشته
من و آریاجون روی نیمکت های بیرون از مغازه نشستیم. مغازه خیلی شلوغ بود و آریاجون می موند زیر دست و پا، این شد که ما اومدیم بیرون...
همینطور که در حال صحبت کردن بودیم، یه خانمی به ما نزدیک شد و کنارمون نشست.
آریاجون در همون لحظه ی اول به اون خانم که به نظر می اومد یه خانم جوون و باشخصیت باشه، سلام کرد و دست داد...
و خانم محترم هم متقابلا همین کارا رو کرد. از آریاجون اسمش رو پرسید و پسرکم با لبخند و خوشمزگی مخصوص خودش جواب خانم رو داد.
خانمه یه لحظه هم دستش رو از پشت آریاجون بر نمی داشت و همش نوازشش می کرد. گاهی پشتش و گاهی موهاشو...
خانم رو به من کرد و گفت: " من عاشق بچه هام، چه آرامشی داره "
تشکر کردم و گفتم: " پسرک ِ منطقی یه، از روز اول فکر کردم با یه آدم متشخص روبرو هستم و با کمال احترام باهاش برخورد کردم "
خانمه از حرفم خیلی خوشش اومد. ازم پرسید: " شاغلی؟ "
گفتم: " بودم. اما بعد از تولد آریاجون، برای همیشه گذاشتمش کنار "
جوابم واسه خانم مهربون خیلی جالب بود وقتی فهمید من آریاجون رو مهد نذاشتم و مسوولیت ش رو حتی به گردن مامان هامون هم ننداختم.
گفت: " این آرامش، نتیجه ی همون آرامشیه که بهش دادی "
گفت: " من دخترم رو اوایل پیش مامانم میذاشتم و بعدش هم بردم مهد"
فکر کردم دخترکی داره نهایتا 2-3 سالی بزرگتر از آریاجون. همین قدر هم بیشتر بهش نمی خورد.
تو همین فکرا بودم که گفت: " الان دخترم 21 سالشه و همش نگرانه. وقتی میخوام از خونه بیام بیرون، همش می پرسه کی برمی گردی؟ "
اصلا به اون خانم نمی اومد که بچه ی اونقدری داشته باشه. وسط حرفاش بالاخره فهمیدم 42 سالشه.
بگذریم. کلی از مزایای همراه بودن مادر و بچه گفت.
اینکه بچه بهتره تا قبل از سه سالگی محیط مهد رو تجربه نکنه و کنار مادرش به آرامش برسه و کلی از این حرفا که بالاخره دیدم یه نفر تو این دنیا نظرش با من در مورد مهد یکی بود...
کاش تفکر این خانم رو یکی از همون دوست و آشنا و فامیل داشتند که به محض تولد آریاجون، رو مخم پاتیناژ می رفتن که: " کار ِت رو می خوای چی کار کنی؟ حیفه، این همه درس خوندی. استقلال شغلیت چی میشه؟ زندگی هزار جور خرج داره " و خیلی از این حرفا...
و من که از همون ماههای اول بارداری آریاجون تصمیمم رو گرفته بودم، جواب می دادم: " دیگه نمیخوام برم سر ِ کار " و گاهی به شوخی می گفتم: " من الان سر ِ کار هستم "
تو اون روزا، غیر از خانواده هامون و چند نفر دیگه، هر کسی منو می دید، تموم غم و غصه ش انگار همین بود.
خلاصه هر طوری بود، این 26 ماه رو گذروندم.
حالا باز همونا دوباره شروع کردن به اسکی رفتن رو مخم.
که چی: " پسرک رو بفرست مهد، بذار اجتماعی بشه "
بنده با 32-33 سال سن، هنوز نتونستم بفههم تو این اجتماع چه خبره که همه میخوان بچه شون اجتماعی بشه.
اگه ما نخواهیم بچه مون اجتماعی بشه، باید کیو ببینیم؟
+ پی نوشت 1: بنده جزء قشر مرفه بی درد جامعه نمی باشم.
+ پی نوشت 2: یکی از حرفهایی که همین دوست و آشنا و فامیل می زنن و آزارم میده اینه که، چند سال دیگه، حسرت این جوونی رو می خوری که چرا واسه بچه ت تلف کردی و اونم تو جواب بهت میگه می خواستی کار ِت رو به خاطر من از دست ندی!
+ پی نوشت 3: جماعت محترم؛ بفهمید که بنده طعم درس و دانشگاه و شاغل بودن را کامل چشیدم، اجازه بفرمایید طعم مادر بودن را با تمام وجود بچشم! حتی اگه به قیمت جواب دندان شکن پسرک در آینده تمام شود.
+ پی نوشت 4: بنده از مخالفین سرسخت مهدکودک می باشم. شاید خودخواهی باشه، اما من اصلا حاضر نیستم واسه یه روز هم آریاجون رو بذارم مهدکودک...
+ پی نوشت 5: بنده به شخصه اعتقاد دارم، کودکی که از محبت سیر شده باشه به راحتی بلده اون رو ابراز کنه. کما اینکه تا حالا من از آریاجون کوچکترین خشونتی موقع برخورد با بچه های کوچک و حتی بزرگتر از خودش رو ندیدم. که برعکس، به محض دیدن شون، سریع واسه دست دادن و روبوسی پیش قدم میشه!
+ پی نوشت 6: تمام متن پست، حال و احوال بنده می باشد و قصد بی احترامی به هیچ مادر و مهدکودکی رو ندارم، و در این دنیای پهناور، هر کسی خانه ای دارد و زندگی خودش را.
+ پی نوشت 7: عکس مال پیش از 6 ماهگیه گل پسره!