آتش سوزی!!
وقتی بی حالی و کسالت یه بعد از ظهر روز جمعه، سـُـر خورده بود تو تک تک سلولهای بدنم و چارهای نداشتم جز این که چشامو از روی بیحوصلگی بچرخونم روی سطرهای کتاب؛ تنها چیزی که تونست هیجان کاذب با چاشنی عصبانیت تزریق کنه به رگ های امروزم؛ این بود که در اوج ناباوری دیدم پسرک با ته موندهی شیرکاکائوی تو شیشه شیرش روی ملافهی سفید پتوی پدرش، خالکوبی کرده!
الان هم با خیال راحت، این وقت روز گرفته خوابیده.
خدا امشبو به دادمون برسه، تا کــِـی بیدار باشه، معلوم نیست...
محض تنوعو البته ابراز ارادت به دوستایی که اینجا رو می خونن، تعدادی از کامنتها رو تأیید کردم...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی