بزرگمرد خونه ی ما
آریاجون؛ این مطلب را در حالی مینویسم که مدتیه، کم کـَمَک از من فاصله گرفتی و همدََم اوقات بابا رامین شدی.
فکرش هم نمیکردم که به این راحتی وابستگی رو پس بزنی و مستقل بشی، مردی بشی واسه خودت.
حتی تو خواب هم نمیدیدم برای خوابیدن جایی غیر از آغوشم رو پیدا کنی.
خوشحالم که قدم به دنیای بزرگ مردانه گذاشتهای.
چه قدر خوشحالم ...
اصلا نفهمیدم که کـِـی اینقدر بزرگ شدی؟
اینقدر بزرگ که حتی برای درد هم گریه نمیکنی. که اگر هم اشک بریزی، همزمان دستای کوچیکت را برای برداشتنشون به سمت گونهت میبری، اصلا مجال نشستن به اون دونه اشکا نمیدی به روی صورت مهتابیت ...
این قدر بزرگ شدی که وقتی برای تسکین دردت بغلت میکنم، برای رفع ناراحتیم که زیرکانه از تو پنهان میکنم، بگی "خوب شد مامان"
نفهمیدم کـِی یاد گرفتی بعد از کار خطایی که انجام میدی، بگی "بخشید (ببخشید) مامان"
نفهمیدم چهطور یاد گرفتی منطقی باشی و در مقابل نصیحتهام بگی "چشم"
نفهمیدم کـِی یادت دادم که با کوچیکترها مهربون باشی و با بزرگترها با ادب رفتار کنی ...
نفهمیدم کـِی یاد گرفتی وقتی کسی رو میبینی باید سلام کنی ...
نفهمیدم تو کـِـی این همه بزرگ شدی؟
آریاجون، تو کـِی اینقدر مرد شدی؟
+ پسرکم خیلی مواظبه که آسیبی به خودش نزنه؛ اما وقتی هم مشکلی براش پیش میاد، به شدت در مقابل درد مقاومت میکنه و سعی میکنه گریه نکنه. این به شدت نگرانم میکنه، فکر میکنم درد جسمش یه جورایی به روحش فشار میاره اما نمیخواد اونو بروز بده. تنها کاری که میکنم اینه که بغلش میکنم و اجازه میدم تو بغلم به آرامش برسه