گنجیشک لالا، مهتاب لالا، مامان لالا
به تازگی؛ هر چهقدر پسرک کم خواب شده است و تا پوستم را نکــَنَد، ساعت 2 بعد از نیمه شب هم رخصت آرمیدن! به من نمیدهد؛ برعکس ِ پسرک، عصرگاهان چنان اسیر خواب میشوم که توان بازکردن چشمهایم را حتی وقتی زمین و زمان را به هم میدوزد، ندارم
و این اتفاق هر روز حوالی 5-9 شب تکرار میشود، که اگر توان و فرصتی برای رهایی از چنگال خواب نباشد، خودم را میسپرم به دستان پرقدرتش
و این در حالیست که پسرک هر 5 دقیقه بیخ گوشم زمزمه میکند " مامان ج ی ش دارم " . چرا که به خوبی دریافته تنها چیزی که خواب را از چشمانم دور میکند؛ همین است
این که دقیقا چه اتفاقی افتاده که هر روز خواب زمستانی! چشمانم را مید ُزدَ د، نمیدانم
اما میدانم کتابهایم (داروهای آرامبخش روزگارانم) که همچون جان ِشیرین دوستشان دارم، دامن میزنند بر این هارمونی آرامش که همانگونه که چشمهایم بر روی خطوطشان مید َوَد، خواب هم سر و کلهاش پیدا میشود و من هم میشوم زندانیاش
حالا من میان هیاهوی تمام نشدنی پسرک و اسباببازیهایش، صدای بلند تلویزیون، مکالمات بلند بلند پدر و پسر، وسط میدان جنگ و بدون روانداز چگونه بیهوش میشوم و خواب هم میبینم، جای بسی شگفتیست!
به هر حال؛ کـَم کـَمـَک دارد باورم میشود که نسبتی با آن موجودات بزرگ و قهوهای و سفید کـُرهی زمین دارم که اینقدر بیدفاع میشوم در برابر حملهی خواب
از دل و جان آرزو میکنم، کاش پسرک هم لحظهای لذت دلچسب بودن خواب را میچشید و اینقدر تا پاسی از شب، روح و جانمان را نمیکاوید
پی نوشت1: پسرک به طرز عجیبی، بدخواب شده. ساعات خوابیدنش وحشتناکه. 2/5صبح! تا 12/5 بعد از ظهر (این بازهی زمانی با هیچ ترفندی جابجا نمیشود)
پی نوشت2: تمام این اتفاقات در حالی رخ میدهند که من بینهایت خواب سبکی دارم. حتی کوچکترین صدا، خواب را بر چشمانم حرام میکند و واقعا چه سری در این ساعات هست که منگ میشوم؛ نمیدانم!
پی نوشت3: اگر جملهبندیها ایراد دارند، دلیلش این است که هنوز بدنم از مود خمودگی و خواب گیجکننده عصرگاهی بیرون نیامده
پی نوشت4: خدایا؛ بینهایت سپاس