پسرک شیرینم
از آنجایی که بنده مادری هستم مخالف آموزش مستقیم(!) به کودک پیش از سن مدرسه، پسرک زرنگی میکند و از CDهای خودش و ما، ترانه میآموزد و با کمال اعتماد به نفس، اوقاتی از روزش را به آوازخوانی میگذراند.
و چهقدر لطیف و بامزه و دوستداشتنی میخواند با اشتباه گفتن بعضی از کلمات.
این حس بیشتر زمانی به سراغش میآید که به روی صندلی یا هر سطح بالاتر از سطح کف خانه نشسته و یا ایستاده باشد.
امروز؛ زمانی را برای چهچه زدن انتخاب نمودند که بنده در حال اقامهی نماز بودم.
پسرک، با کمال تبحر، به روی صندلیشان که دقیقا روبروی بنده و سجادهی من قرار گرفته بود، نشستند و آوازشان را سـَـر دادند.
بین نماز، هر چهقدر تلاش کردم، حواس درب و داغون خود را به نمازم معطوف کنم، نشد که نشد.
گل پسر با آن صدای ظریف و زبان شیرینش، دست بردار نبود.
وقتی پسرک فهمیده بود در حال انفجار هستم و با دو تیلهی سیاهش بـِـرّ و بـِـرّ به من نگاه میکرد و لبخند ملیح میزد و هنرنمایی میکرد؛ مانده بودم، حواسم را جمع کنم یا نیشم را که هی بازتر میشد
خدایا، بپذیر از من همین نماز دست و پا شکسته و لبخند(!) همراهش را که پسرک به لبانم هدیه داده بود.
مگر نه اینکه این نمکدان را خودت هدیه دادهای؟
+ عکسی از پسرک ندارم برای چسباندن به این پست. پنج شنبهای که گذشت دوربین نازنینم را میان برفهای ولنجک گم کردم
+ موبایل قهرمانم که چندین سقوط آزاد داشته برای عکاسی هست، اما عکسهای این دوربین کجا و عکسهای این موبایل کجا