آرام ِ جان
پسرکی دارم که با دیدن مادر سرماخورده و آلرژیکش، نگران میشود؛ با دستان کوچکش قابلمهی کوچکی را روی اجاق گاز میگذارد و کفگیر (!) را از کشو برمیدارد و همهی عشقش را درون قابلمهی خالی میریزد و برایم سوپ میپزد و با همان کفگیر، سوپ ساختگی را درون حلقم میریزد.
پسرک با خیالبافیهای بینظیرش برایم" قطرهی تـَخل " (قطرهی تلخ - شربت سرماخوردگی-) میآورد و با اصرار از من میخواهد بخورم تا " خوبِ خوب " بشوم.
مرد کوچکم با سـِـرُم نمکی (!) برایم سـِـرم وصل میکند، به من امید میدهد که " حتما ً خوب میشی، نگران نباش ".
پسر نازنینم با اصرار برایم بخور سرد روشن میکند تا بینیم" کیپ " نشود.
پسرک به رویم پتو میکـِـشد و خودش را زیرکانه از زیر پتو به من میچسباند و میگوید " من توی بغل مامان بخوابم " چـــــــون" بوی مامان میده "
+ خدایا شکرت