آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 26 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

روزهای پسرانه

شهریور 91- من و این همه خوشبختی محاله!

1391/6/4 17:24
نویسنده : مامان
236 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از برگشتنمون به تهران، صبح که از خواب بیدار شدیم دیدیم پسرک موقع راه رفتن لنگ میزنه و یه پاشو خوب نمیذاره زمین...

فکر کردم شیشه تو پاش باشه واسه همین تا عصر که رامین عزیز برگرده خونه، چندین بار کف پاشو شستم و میلی متر به میلی مترش رو نگاه کردم که چیزی نباشه که نبود.

بالاخره با خاله پزشکم تماس گرفتم و شرح حال دادم، خاله جان هم گفتن اگه بدتر نشده چیزمهمی نیست، اما خودت تغییرات و حالاتش رو تحت نظر بگیر. یکی از احتمالات عفونت مفصله که آریا جون هیچ کدوم از علائمش (تب، مفصل داغ) رو نداره.

با خاله مریم که از دور دستی بر علم پزشکی (به علت همکاری با پزشکان محترم) دارند تماس گرفتم که گفت باید چک بشه.

عصر بعد از آمدن رامین عزیز، با دلی مملو از نگرانی راهی بیمارستان کودکان طالقانی شدیم که پزشک محترم آزمایش خون نوشتند و ما را به بیمارستان شفا یحیاییان که بیمارستان تخصصی ارتوپدی است معرفی کردند.

بعد از رسیدن به بیمارستان و پذیرش، آقای دکتر عکس رادیوگرافی، آزمایش خون نوشتند.

عکسها را با یه بدبختی همراه با گریه های تمام نشدنی آریا انداختیم اما واسه آزمایش اصلا همکاری نکرد و ما با رضایت بیمارستان را ترک کردیم.

تو راه با یه متخصص اطفال که از دوستان هستن و تو کرمان طبابت می کنن، تماس گرفتم و ایشون هم تجویز خاله ی عزیز رو تکرار کردند.

ناگفته نمونه که خاله جان گفته بودند که ممکنه ویروس باشه، چون یه ویروس هست که لنگی میده بعدش هم خود به خود خوب میشه.

دو روز بعد با خاله جان هم که با همکارشون که آقای پزشک  فوق تخصص اطفالی بودند تو دانشکده پزشکی دانشگاه شهید بهشتی قرار گذاشتیم و آریا جون تو خیابون و توی کالسکه و رو کاپوت ماشین ویزیت شد. عکسای رادیوگرافی رو هم نشون دادیم که آقای دکتر عنوان کردند چیز مهمی نیست واسه اطمینان سونوگرافی انجام بدید.

فردای اون روز با سرعت نور خودمون رو رسوندیم بیمارستان شهید لواسانی که دکتر سونوگرافیست اونجا از آشنایان هست و ضمنا برادر همون خانم دکتر کرمانیه است. ایشون هم نتونست چیزی تو سونو ببینه و تأکید کردند که هیچ چیز خاصی نیست و کلا فرضیه عفونت مفصل رو مثل خاله جان و خواهر خودشون رد کردند.

تو این وانفسا و هاگیر واگیر رامین عزیز هم سرما خورد در حد تیم ملی. آریا جون هم که همچین وابسته که الا وبلا بابا بغلم کنه.

شب هم رفتیم پارک، پسری هم با اون وضعش کلی راه رفت و تو چمنا دوید.

صبح که از خواب بیدار شدیم آب بینی پسرک بود که سرازیر شده بود طوری که لنگی پاش از یادم رفت.

همون موقع رامین عزیز با مطب دکتر آریا جون تماس گرفت و با بدبختی وقت گرفت. تا عصر که ببریمش منم خوددرمانی کردم و دارو به پسری دادم و سر پا نگهش داشتم.

بعد از یکی دو ساعت به خودم اومدم دیدم اثری از لنگی نیست و انگار همون ویروس لعنتی بوده که از شانس ما باز این ویروسای عجیب از خونه ی ما سر در آوردن یا شاید هم گرفتگی عضله بوده که پیرو دویدنای شب قبلش خوب شده بود.

ساعت 4 رفتیم دکتر، که کلا آریا اونجا رو گذاشت رو سرش و داروهایی که خودم داده بودم رو مجددا دکتر جان تمدید کرد و برگشتیم خونه خاله جان ساکن تهرانم که شب، حنابندون پسرش بود و مامان و بابام و خواهر عزیزم رو اونجا ملاقات کردم و کمی از خستگی اون روزا یادم رفت.

خلاصه اون شب رو با بدبختی و آب ریزش های آریا و تب سپری کردیم و فردا شبش راهی عروسی شدیم که کلا آریا از خجالت من دراومد و حسابی بیچارم کرد. البته حدود نیم ساعتی پیش رامین عزیز و بابایی بود.

فردای اون روز آریا جون حالش کمی بهتر شد اما من و مامانی تو مراسم پاتختی شرکت نکردیم. آخه ما کادومونو همون شب تو مراسم عقد سوری تقدیم عروس و داماد کرده بودیم.

خاله مائده هم پیش ما موند. آریا جون هم بهتر شد و بعد از 3-4 روز با خاله مائده سوار قطار شدیم و من و آریا جون هم رفتیم سمنان.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)