آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

روزهای پسرانه

تصلب شرایین روحم

1391/11/1 12:23
نویسنده : مامان
293 بازدید
اشتراک گذاری

قدیم ترها 5% افکار هفتگی م، فکر مرگ بود. فکر مردن خودم، مثلا اینکه هر اتفاقی می افتاد سریع ذهنم می رفت به اینکه تو سالگرد اون اتفاق من زنده ام یا نه؟

از وقتی که مادر شدم، 5% افکار روزانه م شده فکر مرگ. مخصوصا اون اوایل. مثلا اینکه تو تولد یک سالگیه آریا جون من زنده ام؟ یا مثلا تو سالگرد قدم برداشتنش من هستم؟ و هزار جور از این فکرا

یادداشت اول:

- روزای اول تولد پسرک خیلی فکر مرگ آزارم می داد (می دونم اغلب مادرا باهاش درگیرن و نشونه ای از افسردگی بعد از زایمانه) اینکه اگه من بمیرم چی میشه؟ یادمه همش به رامین عزیز می گفتم اگه من مُردم آریا جون رو بسپره به دست مامانم.

یا اینکه اگه آریا جون منو تنها بذاره من دیوونه میشم. گاهی اونقدر تو این فکرا غرق می شدم که ناخواسته تو اون توهماتم اشکم در میومد.

- تو این دو سه روز اخیر، بهشتی شدن 2 تا از نی نی ها رو تو نی نی وبلاگ دیدم.

باران سادات 14 ماهه، که تقریبا 14 ماهه از پروازش می گذره.

علی کوچولو (که موقع پروازش فکر کنم حدوداً ١-٢ ماهه بوده) و الان حدود 12 ماهه که رفته.

- همسایه ای داشتیم که 23 سال پیش دخترک 4 ماهش پرواز کرد و رفت و من برای اولین بار پرواز یک پرنده کوچیک رو حس کردم و دیدم. حتی به خاک سپردنش رو!

- همسایه دیگه ای داشتیم که از 5 تا پسرش، دو تاشون وقتی 15 و 19 ساله بودن، شهید شدن. یکی شون که همبازی من بود تو 15 سالگی به بیماری لاعلاج دچار شد و رفت.

- به عمه م فکر می کنم که 35 سال پیش دو تا دخترک 3 و 5 ساله ش جلوی چشمش تصادف کردن و پرواز کردن. که هنوز هم داغداره.

- به لیست حضور و غیاب کلاس بابام فکر می کنم که 15 سال پیش دیدم جلوی اسم یکی از شاگرداش نوشته شده بود: فوت شد! بغض کردم...

- یادمه قدیمترا همیشه وقتی پدر یا مادر خانواده ای پرواز می کردن به مامانم می گفتم: من همیشه از خدا می خوام من زودتر از شما برم و اون هم جواب می داد اینو نخواه، مرگ فرزند واسه پدر و مادر خیلی سخته!

 

یادداشت دوم:

- به مامانم فکر می کنم که غم نداشتن پدر و مادر همیشه تو چشماش هست، وقتی مادر شدم و افتادم تو گیر و گور فکر مرگ خودم، ازش خواستم حسش رو از این که پدر و مادرش بهشتی شدن بهم بگه. گفت: آدم وقتی پدر و مادرش رو از دست میده انگار دیگه هیچ سرپناهی نداره. و من هم مثل همیشه ته دلم خالی شد.

- به پدرم فکر می کنم که تو 20 سالگی (با داشتن 7 تا خواهر و برادر دیگه و فقر اون زمان) پدرش رو از دست داد و شد سرپرست خانواده. که هنوز هم بعد از 38 سال از یادآوری اون روزا خیلی متأثر میشه. میگه خودش پدرش رو به خاک سپرده. هر بار داغون تر میشم از شنیدن این حرف.

- به 2تا کودک 6 و 1.5 ساله ای فکر می کنم که تابستون گذشته، همزمان پدر و مادرشون پرواز کردن.

- به مادربزرگ 89 ساله م فکر می کنم که تو 14 سالگی مادرش رو از دست داده و هنوز هم داغش تازه ست. و هر وقت یاد مادرش می افته می گه: بچه ای که مادرش مرد باید اون هم باهاش بمیره!

 

یادداشت سوم:

به این فکر می کنم که جدیدا یه خانمی که بسته ی درجه ی nام من میشه، بعد از 18 سال زندگی بی خیال 2 تا فرزند 16 و 10 ساله ش شده و طلاق رو به همه چیز ترجیح داده و شده دختر خونه پدر!!!

 

نمی دونم چی باید بگم!

پدر و مادر ِ کودک از کف داده، راضی میشن به رضای خدا...

کودک ِ پدر یا  مادر از کف داده، روزگار رو با خاطره ی اونا سر می کنه!

اما واسه کودکی که پدر و مادرش فرار رو به قرار ترجیح می دن چیکار میشه کرد؟ کودک نه پدر دارد نه مادر، در صورتی که حضورفیزیکی دارن هر دو!

 

این 2-3 روز اخیر این فکرا بدجور منو درگیر کردن.

خدایا به من رحم کن، به آریا جون و رامین عزیز که جونم به جونشون بسته ست!

خدایا به زندگی م رحم کن!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

مادر کوثر
9 دی 91 9:56


ای وااااااااااااااای
مامانیه مهربون اینجوری فکر نکن
فکر کردن به مرگ خوبه ولی نه تا این حد

فکری خوبه که آدم رو وادار به نیکی کنه و از خطاهاش بترسونه

ممنون از حضورتون



علی من 43 روزه بود....یک ماه بعد از به دنیا اومدنش تشنج کرد و چند روز بعدشم ایست قلبی و ریوی

این پست من رو بخون:

http://kowsar.niniweblog.com/post318.php

بازم ممنون
اما بیشتر مواظب خودت باش






همه ی اینا رو می دونم اما درکش یه کم سخته
اما اون چیزی که بیشتر آزارم میده جدایی پدرا و مادراست شاید چاره ای ندارن اما با بودن بچه میشه یه کم مدارا کرد




افسون
10 دی 91 17:47
وای عزیزم درسته که همه این سختیها و ناگواریهت تو زندگی هست و ادم واقعا با فکر کردن بهشون افسرده میشه.ولی بهتره که زیاد بهشون فکر نکنی.چون وقتی افسرده و غمگین باشی به پسر گلت هم انتقال میدی.


بله درسته یادداشت اول و دوم آزاردهنده و ناگوارند اما یادداشت سوم خیلی بیشتر آزارم میده
میشه بخاطر بچه ها یه جورایی با هم مدارا کرد
واسه این می ترسم بچه هایی که ظاهرا پدر و مادر دارند اما هیچکدوم تو وقتش حاضر نیستند
مریم مامان آریا
11 دی 91 8:55
عزیزم چقدر زیبا نوشته بودی
خوب اینکه تو شاهد و یا شنونده این همه اتفاق درباره مرگ بودی اون هم نه مرگ عادی مرگ های زود هنگام باعث شده که از بچگیت این مسئله توی ذهنت بمونه شاهد اگر ما هم این همه مورد مرگ کنارمون اتفاق افتاده بود حال تو رو داشتیم
اما سعی کن دیگه بهشون فکر نکنی و خودت رو عمیقا به خدا بسپاری
یه اصلی هم هست که بارها و بارها ثابت شده ما به هر چیزی که فکر می کنیم چه مثبت و چه منفی تو زندگی ما چه زود چه دیر نمایان می شه
پس حتما سعی کن به چیزهای مثبت فکر کنی تا اونها توی زندگیت اتفاق بیافتن


مرسی مامان مهربون

یاسمن مامان رادین
11 دی 91 10:08
وااااااااااااااااای این فکرا چیه عزیزم.

چرا همش خاطرات بد رو تو ذهنت مرور میکنی.یاداوری نکن تا کمرنگ شه.
به روزهای خوبی که با پسرت و همسرت داری فکر کن.
سعی کن همیشه یه کاغذ دم دستت باشه و هر روز برنامه های تفریحی و شاد رو برای خودت و پسری و همسریت یادداشت کن و انجامشوون بده.
یه برنامه ریزی برای آینده بهتر و رشد فکری و هوشی و جسمی پسرت بکن مثل کلاسهای خلاقیت ... کارگاه مادر و کودک.
مرگ حقه ولی نباید امروز و آینده ات رو به خاطر روزی که نمی دونیم کی به سراغموون میاد خراب کنیم.
به نظر من با یه مشاور هم صحبت کن.

ممنونم که به ما هم سر زدی

کلا مثبت فکر کن.
اگر خیلی به فکر پسرت و آینده اش هستی باید سعی کنی یه مامان شاد و پر از انرژیهای مثبت و در عین حال قوی باشی.
موفق باشی دوست خووبم


مرسی مامی جان
شاید تو نوشتن یه کم اغراق کردم (طعمش زیادی تلخ شد)
بهشون فکر می کنم اما نمی ذارم زیاد تو زندگیم وارد بشن
من کلا آدم خجسته ای هستم و به این راحتی ها وانمیدم
اما واقعا یادداشت سوم آزارم میده

مرسدس
18 دی 91 17:22
...غصه م شد و فقط می تونم بگم منو به فکر انداختی....



غصه نخور مامی جان
زندگی همینه
به همه گفتم به شما هم میگم قسمت سوم یادداشت آزارم میده
همین
وگرنه بقیه اش دیر یا زود دست خداست
فهيمه
8 خرداد 92 16:14
سلام
من زياد بهش فكر نمي كردم
ولي جديدا و با ديدن مرگ ي نفر جلوي چشماي خودم بيشتر بهش فكر مي كنم
هر چيزي به اندازه خوبه نه بايد انقدر فكر كني كه زندگي يادت بره و نه انقدر بي خيال باشي كه انگار هيچ وقت قرار نيست بميري...
>خدا به همه مون رحم كنه


سلام
درست می فرمایید