تصلب شرایین روحم
قدیم ترها 5% افکار هفتگی م، فکر مرگ بود. فکر مردن خودم، مثلا اینکه هر اتفاقی می افتاد سریع ذهنم می رفت به اینکه تو سالگرد اون اتفاق من زنده ام یا نه؟
از وقتی که مادر شدم، 5% افکار روزانه م شده فکر مرگ. مخصوصا اون اوایل. مثلا اینکه تو تولد یک سالگیه آریا جون من زنده ام؟ یا مثلا تو سالگرد قدم برداشتنش من هستم؟ و هزار جور از این فکرا
یادداشت اول:
- روزای اول تولد پسرک خیلی فکر مرگ آزارم می داد (می دونم اغلب مادرا باهاش درگیرن و نشونه ای از افسردگی بعد از زایمانه) اینکه اگه من بمیرم چی میشه؟ یادمه همش به رامین عزیز می گفتم اگه من مُردم آریا جون رو بسپره به دست مامانم.
یا اینکه اگه آریا جون منو تنها بذاره من دیوونه میشم. گاهی اونقدر تو این فکرا غرق می شدم که ناخواسته تو اون توهماتم اشکم در میومد.
- تو این دو سه روز اخیر، بهشتی شدن 2 تا از نی نی ها رو تو نی نی وبلاگ دیدم.
باران سادات 14 ماهه، که تقریبا 14 ماهه از پروازش می گذره.
علی کوچولو (که موقع پروازش فکر کنم حدوداً ١-٢ ماهه بوده) و الان حدود 12 ماهه که رفته.
- همسایه ای داشتیم که 23 سال پیش دخترک 4 ماهش پرواز کرد و رفت و من برای اولین بار پرواز یک پرنده کوچیک رو حس کردم و دیدم. حتی به خاک سپردنش رو!
- همسایه دیگه ای داشتیم که از 5 تا پسرش، دو تاشون وقتی 15 و 19 ساله بودن، شهید شدن. یکی شون که همبازی من بود تو 15 سالگی به بیماری لاعلاج دچار شد و رفت.
- به عمه م فکر می کنم که 35 سال پیش دو تا دخترک 3 و 5 ساله ش جلوی چشمش تصادف کردن و پرواز کردن. که هنوز هم داغداره.
- به لیست حضور و غیاب کلاس بابام فکر می کنم که 15 سال پیش دیدم جلوی اسم یکی از شاگرداش نوشته شده بود: فوت شد! بغض کردم...
- یادمه قدیمترا همیشه وقتی پدر یا مادر خانواده ای پرواز می کردن به مامانم می گفتم: من همیشه از خدا می خوام من زودتر از شما برم و اون هم جواب می داد اینو نخواه، مرگ فرزند واسه پدر و مادر خیلی سخته!
یادداشت دوم:
- به مامانم فکر می کنم که غم نداشتن پدر و مادر همیشه تو چشماش هست، وقتی مادر شدم و افتادم تو گیر و گور فکر مرگ خودم، ازش خواستم حسش رو از این که پدر و مادرش بهشتی شدن بهم بگه. گفت: آدم وقتی پدر و مادرش رو از دست میده انگار دیگه هیچ سرپناهی نداره. و من هم مثل همیشه ته دلم خالی شد.
- به پدرم فکر می کنم که تو 20 سالگی (با داشتن 7 تا خواهر و برادر دیگه و فقر اون زمان) پدرش رو از دست داد و شد سرپرست خانواده. که هنوز هم بعد از 38 سال از یادآوری اون روزا خیلی متأثر میشه. میگه خودش پدرش رو به خاک سپرده. هر بار داغون تر میشم از شنیدن این حرف.
- به 2تا کودک 6 و 1.5 ساله ای فکر می کنم که تابستون گذشته، همزمان پدر و مادرشون پرواز کردن.
- به مادربزرگ 89 ساله م فکر می کنم که تو 14 سالگی مادرش رو از دست داده و هنوز هم داغش تازه ست. و هر وقت یاد مادرش می افته می گه: بچه ای که مادرش مرد باید اون هم باهاش بمیره!
یادداشت سوم:
به این فکر می کنم که جدیدا یه خانمی که بسته ی درجه ی nام من میشه، بعد از 18 سال زندگی بی خیال 2 تا فرزند 16 و 10 ساله ش شده و طلاق رو به همه چیز ترجیح داده و شده دختر خونه پدر!!!
نمی دونم چی باید بگم!
پدر و مادر ِ کودک از کف داده، راضی میشن به رضای خدا...
کودک ِ پدر یا مادر از کف داده، روزگار رو با خاطره ی اونا سر می کنه!
اما واسه کودکی که پدر و مادرش فرار رو به قرار ترجیح می دن چیکار میشه کرد؟ کودک نه پدر دارد نه مادر، در صورتی که حضورفیزیکی دارن هر دو!
این 2-3 روز اخیر این فکرا بدجور منو درگیر کردن.
خدایا به من رحم کن، به آریا جون و رامین عزیز که جونم به جونشون بسته ست!
خدایا به زندگی م رحم کن!