آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 26 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

روزهای پسرانه

زخم شهر!

1391/11/1 0:03
نویسنده : مامان
600 بازدید
اشتراک گذاری

در پی شبگردیهای بی هدفمون صرفا واسه اینکه آریا جون بتونه آب نما و فواره ببینه، امشب هم سرما و آلودگی هوا رو به جون خریدیم و راهی خیابون ها شدیم.

حالا فواره و آب نما کم بوده که جدیدا یه چیزی به قول خودش دوش هم اضافه شده. یه چیزی دقیقا شبیه دوش تو خیابون بهار شمالی که گویا آب رو از چاه میکشه و تانکرها رو پُر می کنه و میبره واسه فضای سبز.

یه بار که داشتیم از اونجا رد می شدیم، و جناب آقای متصدی دوش، اونو کامل نبسته بود، رامین با ماشین رفت زیر دوش و آریا جون حسابی خوشحال شد. یعنی یه ذوقی کرده بود که قابل وصف نیست.

بگذریم؛

1- امشب هم از جلوی خونه داشتیم یکی یکی فواره ها رو می دیدیم و می رفتیم که رسیدیم به چهارراه (اسمشو نمی دونم، اسم نداره، میشه تقاطع خیابون سمیه و شهید مفتح) از شانس گندمون امشب چراغ، طولانی قرمز بود و تازه دو بار قرمز و سبز شد تا نوبتمون بشه.

تو این گیر و ویر یه خانمی رو دیدم (شاید به زحمت سنش به 25 می رسید) که یه بچه تقریبا 6-7 ماهه بغلش بود و بیسکوییت می فروخت به ماشین های منتظر پشت چراغ!

قبلا هم دیده بودمش، هر بار که رد شده بودیم توجه م رو جلب کرده بود. بچه خواب بود اون خانم هم اونو بسته بود به پشتش. منم هر بار فکر می کردم از این بچه کرایه ای هاست.

اما امشب بیدار بود. یهو دیدم مامانه خودشو از بین ماشینا رسوند به پیاده رو بعد هم نشست رو جدول و به بچه شیر داد. وای ی ی ی ی بچه مال خودش بود.تعجب

هنوز نمی تونم باور کنم، تو اون سرما و آلودگی هوا. تموم اون روزایی که من اونا رو می دیدم و طفلک خواب بود. بچه مال اون خانم بود؟

حالم بد شده بود، هنوز سنگینی اون حس رو دارم. گریه

یعنی تموم روز و شب این بچه تو این شلوغی و دود و دَم تموم نشدنی تهران پا به پای مادرش تو خیابونا سرگردونه یه لقمه نونه؟!

اصلا نمی تونم تصور کنم که این بچه از صبح تا شب تو یه ارتفاعی از سطح زمین قرار داره، رو زمین نیست حتی واسه خوابیدن.

خدایا این آدما دارن با خودشون چیکار می کنن؟

2- از این دست اتفاقات تو محدوده ی محل زندگیمون زیاد می بینم. تو خیابون بهار جنوبی که محل فروش سیسمونی و وسایل نی نی هاست. همیشه یه مامانی با یه بچه تقریبا 2 ساله نشسته.

تابستون من و آریا جون واسه پیاده روی زیاد می رفتیم اونجا. این خانم که نمی دونم واقعا مادر اون بچه ست یا نه همیشه جلوی یه مغازه نشسته، پسرک هم همیشه تو بغلش خوابیده و اونم دستفروشی می کنه جلوی یه مغازه.

اونم جایی رو انتخاب کرده واسه دستفروشی که کلا یه جورایی احساسات آدما رو نیشگون بگیره.

تو این زمستونی چند بار از اونجا رد شدیم، باز هم بچه خواب بود. نمی دونم بچه های اینا چطوری همش خوابن، تو این سرما، شلوغی، آلودگی تهران؟سوال

من تنها کاری که می تونم انجام بدم اینه که رو مو بر می گردونم، اصلا وقتی اینا رو می بینم قاطی میشم حسابی.ناراحت

خدایا ....

3- یه کم بالاتر از خونمون، نزدیک خیابون شریعتی، همیشه یه آقا و یه خانم و یه بچه تابستون و زمستون رو کف پیاده رو نشستن. بچه 3-4 ساله ست اما همیشه خوابه!

یه وقتیایی گم میشن، اما دوباره واسه سمباده کاری روحمون پیداشون میشه.عصبانی

اینا رو از خیلی وقت پیش که هنوز مادر نبودم می دیدم. زیاد فکرم مشغول نمی شد.

اما الان ...


بدون احساس کمترین خجالت، به پهنای صورت گریستن را دوست می دارم؛ اما نه به خاطر این یا آن مساله حقیر، نه به خاطر دنائت یک دوست، نه به خاطر معشوق گریز پای پُر ادا، و آنکه ناگهان تنهایمان گذاشت و رفت، و آنکه اینک در خاک خفته است و یادش بخیر، و نه به خاطر خُبث طینت آنها که گره های کور روح صغیرشان را تنها با دندان شکنجه دادن دیگران می خواهند باز کنند...

نه ...

اشک نه برای آنچه که بر تک تک ما در محدوده ی محقر زندگی فردی مان می گذرد؛ بلکه به خاطر مجموع مشقاتی که انسان در زیر آفتاب کشیده است و همچنان می کشد؛ به خاطر همه ی انسانهایی که اشک می ریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.

گریستن به خاطر دردهایی که نمی شناسی شان، و درمان های دروغین.

به خاطر رنج های عظیم آن کس که هرگز او را ندیده یی و نه خواهی دید.

به خاطر بچه های سراسر دنیا - که ما چنین جهانی را به ایشان تحویل می دهیم و می گذریم ...

 

"بی اشک، چشمان تو ناتمام است/ و نمناکی جنگل، نارساست" .......... مرحوم سهراب


توضیح نوشت: از دوست مجازی ای که از خاکستری بودن پستهام گله داره عذرخواهی می کنم انگار قانون جذب واقعا وجود داره. نه که اعصاب درست و حسابی دارم باید این صحنه های رقت بار رو هم ببینم و داغون تر بشم!

متن آخر هم گوشه هایی از نامه بیست و ششم کتاب چهل نامه ی کوتاه به همسرم نوشته ی مرحوم نادر ابراهیمی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان امیرحسین
26 دی 91 12:13
سلام.آره واقعا خیلی دردناکه.اون خانوم رو یا شاید یکی مثل اون رو من بارها دیدم.من هم همیشه فکر می کردم بچه ای که توی بغلش هست مال خودش نیست که توی این سوز و سرمه و آلودگی توی بغلش هست.ولی وقتی ناباورانه نگاهش می کرد که دیدم سینه اش رو در آورده بود بی هیچ خجالتی توی نگاه رهگذران بچه اش را شیر می داد.من هیشه نگران نگاهشان کرده ام وقتی به زور چیزی را ازت می خواهند که بخری و قسم ات می دهند بارها شک به جان افتاده که اگر نخرم ؟؟؟ اگر نگاهش نکنم خدا قهرش نگیرد....نمی دونم چی بگم. من خودم نزدیکی کوچه برلن دیدم که خانوم و آقایی از ماشین پیاده شدند و آقا روی ویلچر نشست و چنان ماهرانه گردنش را کج کرد و خانوم چطور پای سالمش لنگید...هنوز باورم نمیشه... چطور خودشان را گدا صفت می کنند. و عزتشان را پامال... ببخش سرت را درد آوردم.ولی... این زخم شهر را درمانی نیست.

خواهش می کنم
رو مو که برمی گردونم غوغایی میشه درونم اما ...
کجاست درمان؟

دوست مجازی مامان الی!
28 دی 91 0:29
بنظرم مهم نیست بچه ی خودشونه یا کرایه ای! هر چی باشن بچه ن ، یه بچه مثل بچه ی من و شما با همه ی اون نیازها و احساسات.
دیدن و یا حتی به فکر افتادن این کودکان روح و جسمم رو بهم میریزه ولی همیشه تو فکر اینم که برای این گونه کودکان چه از دست من برمیاد؟شما میدونید؟

نه من هم کاملا درمانده ام

خاله عاطفه
30 دی 91 20:19
وای سمی جان....به اندازه کافی افسردگی دارم،دوس دارم وقتی میام پیش تو و آریا شاد بشم و ذوق زده


بزار یه کم حالم بهتر بشه، جبران میکنم
دوستت دارم زیاددددددددددد