روزهای زیبای خدا...
خدایا شکرت
آنقدر این چند روز اخیر سر خوشیم و دل خوش، که سر بر طاق آسمان می کوبیم.
خدا را شکر، پسرک از بستر بیماری برخاسته و تقریبا همسر مهربان. خودمان هم که چیزی نمانده بود در چنگال تیز بیماری گرفتار شویم، نجات پیدا کردیم...
حال ِ روزهامان و شب هامان توپ می باشد...
از آنجا که پسرک در آستانه ی ورود به سه سالگی می باشد و ما شنیده بودیم که با پایان دو سالگی، اصولا کودکان تا حدودی منطقی تر و عاقل تر! می شوند، گویا پسرک پیش درآمد خوبی را برای عرضه به ما دارد...
می پرد بغلمان و ما را درآغوش کوچکش جای می دهد البته فقط گردن مان را و بعد به ما عشق می ورزد به روشی کودکانه و با خنده ای زیرکانه...
ما هم که این روزها در خانه ی مهربان را بسیار می کوبیم همراه با اشکی از شوق و شکر داده هایش!
شکرش می گوییم که ما را انسان آفرید و قرارمان داد در جمع بندگان نابش ...
بندگان نازنین ش را به رخمان می کشد و ما کیف می کنیم...
و البته باز هم شکر و شکر و شکر که شناساند به ما اینان را...
خدایا دل مان خوش است به تو و عشقی که آفریدی ...
خدایا؛ شـــُـــــکر