یادگاری...
تقدیم به عاطفه ی عزیز (دوست چندین و چند ساله م) که پست های خاکستریم، به قول خودش افسردگی ش رو تشدید کرده.
من کاملا حالم خوبه، علیرغم اینکه آریا جون این روزها حسابی داره از خجالتم در می آد و به شدت هر چه تمامتر پوستم رو می کَنه و این روح داغونم رو به بازی می گیره؛ باز این منم که با دلقک بازی ها و ملنگ بازی هام سرگرمش می کنم. هنوز تقریباً همونی که بودم هستم اما کمی زودرنج تر. اما دارم سعی می کنم برگردم به قدیما یعنی حال و روزم برگرده به اون موقع. تو هم تلاش کن...
این متن کاملا اقتباسی می باشد؛
همیشه گفته ام و باز می گویم، کودکی ها را به هیچ دلیل و بهانه، رها مکن، که ورشکست ابدی خواهی شد...
آه که در کودکی، چه بی خیالی بیمه کننده ایی هست و چه نترسیدنی از فردا...
مگر چه عیب دارد که انسان، حتی در هشتاد سالگی هم الک دولک بازی کند، و گرگم به هوا، و قایم با شک و نان بیار کباب ببر و اتل متل...
جداً مگر چه عیب دارد؟ مگر چه خطا هست در اینکه برای چیدن یک دانه تمشک رسیده که در لابلای شاخه های به هم تنیده جا خوش کرده است، آن همه تیغ را تحمل کنیم؟
مگر کجای قانون به هم می خورد، اگر من و تو، و جمع بزرگی از یاران و همسایگانمان، در یک روز زرد پاییزی، صدها بادبادک رنگین را به آسمان بفرستیم و کودکانه به رقص های خالی از گناه آنها نگاه کنیم؟
بادبادک ها، هرگز ندیده ام که ذره ای از شخصیت آدمها را به مخاطره بیندازند.
باور کن!
اما شاید، طرفداران وقار، خیال می کنند که بادبادک بازی ما، صلح جهانی را به مخاطره خواهد انداخت، و تعادل اقتصاد جهانی را، و عدل و انصاف و مساوات جهانی را... بله؟
این را همه می دانند: آنچه بد است و به راستی بد است، چرک منجمد روح است و واسپاری عمل به عقده ها، نه هوا کردن بادبادک ها...
ای کاش صاحبان انبارهای چرک منجمد و دارندگان عقده های حقارت روح نیز مثل همگان بودند. آن وقت، فکرش را بکن که چه بادبادک بازی عظیمی می توانستیم در سراسر جهان به راه بیندازیم، و چقدر می خندیدیم...
برای آن که لحظه هایی سرشار از خلوص و احساس و عاطفه داشته باشی، باید که چیزهایی را از کودکی با خودت آورده باشی؛ و گهگاه، کاملاً سبکسرانه و بازیگوشانه رفتار کرده باشی.
انسانی که یادهای تلخ و شیرینی را، از کودکی، در قلب و روح خود نگه ندارد و نداند که در برخی لحظه ها واقعاً باید کودکانه به زندگی نگاه کند، شقی و بی ترحم خواهد شد...
هرگز از کودکی خویش آنقدر فاصله مگیر که صدای فریادهای شادمانه اش را نشنوی، یا صدای گریه های مملو از گرسنگی و تشنگی اش را...
حالا بیا عکس ببینیم.
عکسای آریا قدیمیه. دوربینم مشکل پیدا کرده نمی تونم عکسا رو ازش خالی کنم!
اولی هم عکس پسرک دوست داشتنیت، بارمان جان که تو خونه ی خودت ازش گرفتم!
این هم آریا جون
و این ...
و این پسرک که هنوز هیچی نشده پا تو کفش بزرگترا می کنه!
یعنی همچین عاشق این عکسم که نگو!
عاشق اون شلوار کوتاهشم!
و این ...
و این ... (پارک اندیشه، سیدخندان)
و این ...
تازگی ها واسه خوابیدن دیوونه م می کنه
یعنی له کرده منو اساسی!
توضیح نوشت: از دوستی من و عاطفه ی عزیز نوزده سال میگذره، از اول دبیرستان تا خود دانشگاه همکلاس بودیم و حالا پسرک نازش و آریا جون همسن هستند و چه تکرار زیبایی...
این هم آدرس ویلاگ بارمان نازنین (با اجازه از عاطفه ی خوبم)
http://atefeh.niniweblg.com