آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

روزهای پسرانه

بالاخره سحر را دیدیم ...

1392/2/14 16:00
نویسنده : مامان
195 بازدید
اشتراک گذاری

 

دیشب برای اولین بار بعد از مدتها، پسرک ساعت 10.5 شب سر بر بالین نهاد و به خواب رفت...مژه

ما هم شامی خوردیم و به کارهای عقب مانده مان رسیدیم و ساعت حوالی 1.5 بامداد گارد خواب را گرفتیم که دیدیم پسرک در خواب به تکاپو و وول خوردن افتاده؛ فکر کردیم شاید طفلک تشنه می باشد.

رفتیم لیوانی آب آوردیم و پسرک نوش جان کرد و خوابید...لبخند

هنوز دقایقی نگذشته بود که دیدیم مجددا حرکات قبلی تکرار شد، همانطوری که در عالم خواب و بیداری بود سوال کردیم: گشنه ای؟ می خوای چای و شیرینی برات بیارم؟لبخند

پسرک بلند شد و عزم بیرون از اتاق کرد، به دنبالش رفتیم، چای را آماده کردیم و به همراه شیرینی خدمتش آوردیم و تا آخر میل کرد و ما خیالمان راحت که حالا می خوابد!بغل

به خوابگاه مان رهسپار شدیم و پهن شدیم کنار پسرک.

دست در گردنمان و بوسه زنان بر صورتمان، خواهشی کرد به زبان خودش که ماشین هایش را می خواهد. در دل تاریکی هال کورمال کورمال به دنبال ماشین های محبوبش گشتیم و یافتیم و آوردیم خدمت گل پسر...

کمی با خودش بازی کرد، انگار قصد خوابیدن نداشت...خوشمزه

یهو نوای بابا، بابا سر داد و رامین بیچاره را بیدار کرد (هم اکنون ساعت 3 بامداد است)کلافه

دقایقی رامین جان دل به دلش داد و بازی کردند، اما انگار واقعا پسرک قصد خوابیدن نداشت (هم اکنون ساعت 4 بامداد است)

رامین جان ندا دادند که من فردا صبح زود باید برم سر کار، بیا ببریمش بیرون شاید بخوابه...

خلاصه شال و کلاه کردیم و زدیم بیرون. اتوبان صیاد را از پایین تا بالا رفتیم. اتوبان مدرس رو دو بار رفتیم بالا و از اونجا اتوبان چمران، هر چی بر می گشتیم عقب، می دیدیم پسرک بیداره...عصبانی

قصد کردیم برویم خانه که رامین جان بخوابند، بنده هم یه جوریایی پسرک را به آغوش خواب بسپارم که یهو ملاحظه کردیم پلکهای پسرک سنگین شد و به خواب رفت (هم اکنون ساعت 5.15 صبح می باشد) تا برسیم خانه و مجددا ولو شویم برای خواب ساعت حوالی 5.45 صبح شد و نفهمیدیم کی به خواب رفتیم.خنثی

ساعت 11 با صدای پسرک برخاستیم و هنوز هم رنج بیخوابی دست از سرمان برنداشته منتظر

 

ای به روی چشم من گسترده خویش

شادی ام بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستی ام زآلودگی ها کرده پاک

ای تپش های تن سوزان من

آتشی در سایه ی مژگان من

آه، ای با جان من آمیخته

ای مرا از گور من انگیخته

جوی خشک سینه ام را آب، تو

بستر رگ های من، سیلاب تو


این شعر بالا رو واسه این گذاشتم که یه مقدار جو رو عوض کنم!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

الهام مامان علیرضا
14 اردیبهشت 92 17:05
عزیزم درکت می کنم
منم چند شب قبل که همسرم دو شب متوالی رفته بود شهرستان به همین مصیبت دچار شدم البته نه به شدت شما!!
خیلی باحال نوشتی حسابی خندیدم..



خدا رو شکر که خندید، ما که چند وقته هر کار می کنیم نمیتونیم بخندیم
مریم مامان آریا
22 اردیبهشت 92 11:58
اینهمه پست گذاشتی و من ندیدم ؟
تو همین چند روز؟
من الان برم بمیرم پس با این دوستی کردنم
خاک تو سرم


نگووووووووووو
مریم مامان آریا
22 اردیبهشت 92 12:45
واااااااااااای خیلی جالب بود
آخییییییییییییییییییییییی یعنی دلم سوخت هاااااااااااااااااااا
خیلی
وااااااااااااای چه شب سختی داشتین شما
کاش همون موقع برده بودین بیرون
بعد باباش صبح رفت سرکار؟
ظهر هم می خوابه ؟
خیلی دلم سوخت براتون هاااااااا


آره، باباش رفت سر کار بنده خدا...
آریا خیلی وقته ظهرا نمیخوابه، اما اون شب واقعا عجیب بود، بیچاره شدیم!