من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند ...
امروز 28 ماه از روزی که آریاجون چشاشو به این دنیا باز کرد، میگذره...
تو اون روزها و شبها، لحظات و دقایقی پیش چشام رقم خورد، که وقتی به عقب برمیگردم و نگاه میکنم، یه لبخندی میشینه گوشهی لبم، یا بغضی میچسبه به گلوم و اونو خراش میده، چیزایی یادم میاد که یهو ضربان قلبمو میبره بالا و گاهی نفسم بند میاد.
آریا بچهای بود که از تولدش تا حدود 9 ماهگیش، تنها چیزی که بهم داد گریه و بیقراری بود!
یادم میاد اون روزا بیدارشدن آریاجون از خواب برابر بود با آوارشدن دنیا روی سرم، واقعا یه وقتایی دلم میخواست با بیدارشدن، تموم اون بیقراریهاش رو هم پشت اون خواب ابریشمیش بذاره و من لبخندش رو ببینم یا کم ِ کمـِش اثری از گریه نباشه...
و این نق زدنها انگار براش عادت شده بودن که تا همین چند وقت پیش هم قلقلکش میدادن.
به هر حال اون روزا گذشتن و هیچ وقت دیگه هم برنمیگردن.
اما ...
آریا جون این روزا، یه دوست و همراه خوبه واسه لحظات تنهایی و دلتنگیهای من...
تو این یکی دو ماهی که به حرف افتاده، خیلی خوب فاصله گرفته از اون دنیای خسته کنندهای که واسه دوتامون ساخته شده بود...
منطق و آرامشی پیدا کرده خیلی بیشتر از قبل که یه وقتایی تعجب میکنم...
با همون زبون شیرینش، داستانهایی رو که براش تعریف میکنم، واسه خودش و گاهی هم واسه من تعریف میکنه...
حتی شعرهایی رو که خیلی قبلتر از به حرف اومدنش براش میخوندم، برام میخونه...
تو تخیلاتش، چیزایی میگه و کارایی میکنه که من فقط میتونم مات و مبهوت نگاهش کنم.
میشه آقای دکتر و به سبک دکتر خودش منو معاینه میکنه؛ گوش، گلو، بینی و ... تازه یه وقتایی هم دراز میکشه و خودش، خودش رو معاینه میکنه...
میشه آقای پلیس و از طرفش گواهینامه میخواد..
میشه آقای خونه و میره برام خرید میکنه، اغلب هم کاهو میخره...
میشه مامانم؛ منم باید نقش یه بچهی نق نقو رو براش بازی کنم تا بیاد ساکتم کنه...
میایسته رو لگوهاش و میگه اسکیت پوشیدم...
دمپایی روفرشی من از نظر اون ا ُ تو ِ ...
هر سطح شیبداری حتی کنترل تلویزیون؛ وقتی اونو تکیه میده به دیوار، میشه ر َمپ که ماشین باید از اون بره بالا. تازه بیرون از خونه هم، اگه تو خیابونی باشیم که کمی شیب داشته باشه میگه رمپ (این کلمهی رمپ رو من یادش دادم، خواستم اطلاعات تخصصیم یادم نره)
دیگه از نقزدن و غرزدن خبری نیست؛ ازم نمیخواد براش نقاشی بکشم، خودش به تنهایی این کارو میکنه. نمیخواد باهاش بازی کنم، خودش خیلی قشنگ با خودش بازی میکنه و لذت میبره.
من کتاب میخونم، اونم میره کتاباش رو میاره و مشغول میشه. خلاصه، بیشتر از اینکه روبروی من قرار بگیره، در کنارم هست. با همون دنیای قشنگ کودکیش...
تقریبا وقتی من و اون تو خونه تنها هستیم، اوقات شیرین و بعضا آرومی رو با هم سپری میکنیم.
امسال، بعد از سه تا ماه رمضون روزهخواری (یه ماه رمضون بارداری و دو ماه رمضون شیردهی)، نگران بودم بدخلقی هاش باهام کاری کنه که کم بیارم و نتونم روزه بگیرم، اما خدا رو شکر علیرغم روزههای 20ساعته و بیشتری که میگیرم، خیلی خوب باهام همکاری میکنه.
اما یه مشکلی که هنوز هم وجود داره اینه که وقتی پدرش میرسه خونه، حتی فرصت تعویض لباس هم بهش نمیده، همچین میچسبه بهش و ازش بازی و نقاشی و ... میخواد که گاهی وقتا فکر میکنم چقدر تو اون چند ساعت بهش سخت گذشته که حالا داره تلافی می کنه، انگار فرشتهی نجاتش رو دیده ...
حتی وقتی پدرش از خونه میره بیرون، چنان گریه زاری راه میندازه، که من هیچ جوری نمیتونم ساکتش کنم، تازه اگه بعد از نیم ساعت موفق بشم ساکتش کنم، هر بار که یادش میاد پدرش رفته بازم یه روضهخونی و گریه هم داریم...
در ادامهی این پست که کلمات رو یه طور خاصی ادا میکرد، الان کلی پیشرفت کرده و جملهسازی هم میکنه، قشنگ.
از خواب که بیدار میشه با یه لحن قشنگی میگه: سلام مامان، شـُـب بخیر (صبح بخیر)!
میگم: آریاجون، برو بابا رو صدا بزن بیاد شام بخوریم.
میره میگه: بابا لـُـطن (لطفا) بیا شام بخوریم!
وقتی تو حال وهوای خودم هستم، میاد میپره بغلم، محکم بغلم میکنه و میگه: مامان، بوسـِـت (دوست) دارم...
و خلاصه اینکه، گل پسر نازنینم، شده یه آرامبخش...
28 ماهه شدنت مبارک ، پسرم
+ عکس مربوط به 95 روزگی، پسرکه ...