آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

روزهای پسرانه

من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند ...

1392/5/11 7:59
نویسنده : مامان
312 بازدید
اشتراک گذاری

 


امروز 28 ماه از روزی که آریاجون چشاشو به این دنیا باز  کرد، می­‌گذره...لبخند

تو اون روزها و شب­‌ها، لحظات و دقایقی پیش چشام رقم خورد، که وقتی به عقب برمی‌­گردم و نگاه می‌کنم، یه لبخندی می­‌شینه گوشه‌­ی لبم، یا بغضی می­‌چسبه به گلوم و اونو خراش میده، چیزایی یادم میاد که یهو ضربان قلبمو می­‌بره بالا و گاهی نفسم بند میاد.ناراحت

آریا بچه‌­ای بود که از تولدش تا حدود 9 ماهگی­ش، تنها چیزی که بهم داد گریه و بی­قراری بود!گریه

یادم میاد اون روزا بیدارشدن آریاجون از خواب برابر بود با آوارشدن دنیا روی سرم، واقعا یه وقتایی دلم می­خواست با بیدارشدن، تموم اون بی­قراری­هاش رو هم پشت اون خواب ابریشمی­ش بذاره و من لبخندش رو ببینم یا کم ِ کمـِش اثری از گریه نباشه...استرس

و این نق زدن­‌ها انگار براش عادت شده بودن که تا همین چند وقت پیش هم قلقلک‌­ش می‌­دادن.چشمک

به هر حال اون روزا گذشتن و هیچ وقت دیگه هم برنمی­‌گردن.نگران

اما ...

آریا جون این روزا، یه دوست و همراه خوبه واسه لحظات تنهایی و دلتنگی­‌های من...قلب

تو این یکی دو ماهی که به حرف افتاده، خیلی خوب فاصله گرفته از اون دنیای خسته کننده‌­ای که واسه دوتامون ساخته شده بود...هورا

منطق و آرامشی پیدا کرده خیلی بیش‌تر از قبل که یه وقتایی تعجب می‌­کنم...

با همون زبون شیرین‌­ش، داستان‌­هایی رو که براش تعریف می­‌کنم، واسه خودش و گاهی هم واسه من تعریف می‌­کنه...تشویق

حتی شعرهایی رو که خیلی قبل‌­تر از به حرف اومدن‌­ش براش می­‌خوندم، برام می­‌خونه...

تو  تخیلاتش، چیزایی می‌گه و کارایی می‌­کنه که من فقط می‌­تونم مات و مبهوت نگاه­ش کنم.تعجب

میشه آقای دکتر و به سبک دکتر خودش منو معاینه می­کنه؛ گوش، گلو، بینی و ... تازه یه وقتایی هم دراز می­کشه و خودش، خودش رو معاینه می­کنه...خنده

می‌شه آقای پلیس و از طرفش گواهی‌نامه می‌خواد..متفکر

می‌شه آقای خونه و میره برام خرید می­‌کنه، اغلب هم کاهو می­‌خره...خنده

می‌شه مامانم؛ منم باید نقش یه بچه‌­ی نق نقو رو براش بازی کنم تا بیاد ساکتم کنه...زبان

می‌­ایسته رو لگوهاش و میگه اسکیت پوشیدم...تعجب

دمپایی روفرشی من از نظر اون ا ُ تو ِ ...لبخند

هر سطح شیبداری حتی کنترل تلویزیون؛ وقتی اونو تکیه میده به دیوار، میشه ر َمپ که ماشین باید از اون بره بالا. تازه بیرون از خونه هم، اگه تو خیابونی باشیم که کمی شیب داشته باشه میگه رمپ (این کلم‌ه­ی رمپ رو من یادش دادم، خواستم اطلاعات تخصصی­م یادم نرهچشمک)

دیگه از نق‌­زدن و غرزدن خبری نیست؛ ازم نم‌ی­خواد براش نقاشی بکشم، خودش به تنهایی این کارو می‌کنه. نمی­‌خواد باهاش بازی کنم، خودش خیلی قشنگ با خودش بازی می­‌کنه و لذت می‌­بره.از خود راضی

من کتاب می­‌خونم، اونم میره کتاباش رو میاره و مشغول میشه. خلاصه، بیشتر از اینکه روبروی من قرار بگیره، در کنارم هست. با همون دنیای قشنگ کودکی­ش...

تقریبا وقتی من و اون تو خونه تنها هستیم، اوقات شیرین و بعضا آرومی رو با هم سپری می­‌کنیم.مژه

امسال، بعد از سه تا ماه رمضون روزه‌­خواری (یه ماه رمضون بارداری و دو ماه رمضون شیردهی)، نگران بودم بدخلقی هاش باهام کاری کنه که کم بیارم و نتونم روزه بگیرم، اما خدا رو شکر علیرغم روزه‌های 20ساعته و بیشتری که می­‌گیرم، خیلی خوب باهام همکاری می‌­کنه.

اما یه مشکلی که هنوز هم وجود داره اینه که وقتی پدرش می­‌رسه خونه، حتی فرصت تعویض لباس هم بهش نمی­ده، همچین می‌­چسبه بهش و ازش بازی و نقاشی و ... می­‌خواد که گاهی وقتا فکر می­‌کنم چقدر تو اون چند ساعت بهش سخت گذشته که حالا داره تلافی می کنه، انگار فرشته‌­ی نجاتش رو دیده ...قهر

حتی وقتی پدرش از خونه میره بیرون، چنان گریه زاری راه می­‌ندازه، که من هیچ جوری نمی­‌تونم ساکتش کنم، تازه اگه بعد از نیم ساعت موفق بشم ساکتش کنم، هر بار که یادش میاد پدرش رفته بازم یه روضه‌خونی و گریه هم داریم...آخ

 

 

در ادامه‌­ی این پست که کلمات رو یه طور خاصی ادا می­کرد، الان کلی پیشرفت کرده و جمله‌­سازی هم می­‌کنه، قشنگ.

از خواب که بیدار میشه با یه لحن قشنگی میگه: سلام مامان، شـُـب بخیر (صبح بخیر)!

میگم: آریاجون، برو بابا رو صدا بزن بیاد شام بخوریم.

میره میگه: بابا لـُـطن (لطفا) بیا شام بخوریم!

وقتی تو حال وهوای خودم هستم، میاد می­‌پره بغلم، محکم بغلم می­‌کنه و می‌گه: مامان، بوسـِـت (دوست) دارم...

و خلاصه اینکه، گل پسر نازنینم، شده یه آرامبخش...

 

28 ماهه شدنت مبارک ، پسرمهورا

 


+ عکس مربوط به 95 روزگی، پسرکه ...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

الهام مامان علیرضا
19 مرداد 92 1:12
راستی موهای فشن پسر 95 روزه رو عشقه
اليما
27 مرداد 92 12:19
واي ي ي ي چقدر عقب موندم از پستاتون اعتماد كردم به حرفتون كه نمي نويسيد دوستم م م م م اينجا اصلا نمي اومدم به جاي همه گل ها تو بخند آرياي عزيزم