زنده باد این عاشقانه ...
پسرجان، امروز قصد داشتم از داشتهها و دلخوشیهایمان برایت بگویم، نمیدانم چرا دلم خواست از خودت برایت بگویم ...
برایت بگویم عزیزترینم؛ از روزی که خانه را جور دیگری شناختهای، هیچ چیزی سر جای خودش نمیباشد، حتی شده وسیلهای که تا پیش از این سانتیمتری از جایش تکان نخورده بوده، به مدد وجود نازنینت، تمام خانه را درمینوردد...
از جاروی آشپزخانه که راهش به سمت پذیرایی کج میشود و پشهکش یا همان مگسکش که نقش تـِـی را برایت بازی میکند تا لنگه دمپایی من که روی میز ناهارخوری سبز میشود و لنگهی دیگرش بعد از 3 روز گم و گور بودن، از داخل سبد اسباب بازیهای جنابعالی سر در میآورد ...
برایت بگویم؛ بیش از آنکه بر روی زمین خدا قدم بگذاری و سرگرم باشی، سطح شیشهای میز ناهارخوری و میز وسط برایت مفرحترین مکان میباشد.
در پی چه هستی که جایی بین زمین و آسمان جولان میدهی و به گوشزدهای من و پدرجان هم ذرهای توجه نداری، نمیدانم ...
هنوز هم دست از سر ماشین لباسشویی و جاروبرقی برنداشتهای.
از تو چه پنهان که جاروبرقی را جایی در کمد بین لباسها مخفی کردهام که 2-1 روز گذشته به ناچار بیرون آوردمش که البته شما از محل اختفای آن بیخبری، اما همین که تا حالا موفق نشدهام به مخفیگاهش برسانمش، بماند ...
دلخوشی به دوغ دستساز من که با عرق نعنا طعمدار شده، غذایت را میخوری به هوای همان دوغ همیشه کمنمک ...
سرگرم میشوی با داستان تولدت که بسیار ابتدایی برایت تعریف میکنم و لبخند و ریزخندههایت به من میفهمانند که چون من این داستان واقعی را دوست میداری ...
نمیدانی چه کیفی میکنم وقتی با خودت حرف میزنی و داستانسرایی میکنی ...
اصلا وقتی خودت رو "آریاجون" مینامی و عین حرفهای من و پدرت را تکرار میکنی، تنها راه فرونشاندن احساساتم، چلاندنت میباشد که همان موقع هم شیرینزبانی میکنی که "مامان؛ آریاجون له نکن"
یا وقتی از سر بیحوصلگی من یا پدرت داستانی را کوتاه میکنیم با گفتن "خلاصه" آن هم با یه لحنی دوست داشتنی به ما میفهمانی که منتظر شنیدن دنبالهی داستان هستی و اینکه بیهوده داستان را قیچی نکنیم ...
نمیدانی پرستاری ِ تو، نازنین ِ دوست داشتنی حال روزهای گذشتهام را بهتر کرد، وقتی با یه حالتی صورتت را به صورتم نزدیک میکردی و میپرسیدی " چی شده عزیز ِ دلم؟ "
خودت بگو، برای من راهی جز فشردن و له کردنت باقی میماند وقتی همچون عسل، شیرین میشوی؟
تنها دغدغهات، این است که چرا با یک ریموت نمیشود در ِ تمامی پارکینگهای شهر را گشود؟؟؟
کاش بزرگترین ناراحتی و دغدغهات همین باشد.
فرمان زندگیات را خوب به دست گرفتهای، از من میشنوی همین راه را بگیر و برو.
بیدغدغه برو...
پسرک؛ تو میدانی سروتونین چیست؟ میگویند هورمون خلق و خوست که اگر مقدارش از یه سطحی در خون پایینتر باشد، انسان حالتی مثل ناراحتی و افسردگی را تجربه میکند...
میدانی وجود تو، سروتونین خون مرا در حد نرمال نگه میدارد، کاری که فلوکستین و آلپرازولام و ... برایم نکردند.
با تو خوشم ای صنم خوش سخنم
راستی پسرجان؛ به تنهایی و بدون ذره ای شکایت، داخل تخت خودت، شب را به صبح میرسانی. وقت آن رسیده که من هم اثاث کشی کنم و به جایگاه خودم بازگردم ...
و خبر جدید اینکه، 3-2 روزی ست مارمولکی با ما همخانه شده، دیدم که رفت زیر اجاق گاز. تمامی وسایل آشپزخانه اعم از گاز، ماشین لباسشویی و یخچال و ... را حرکت دادیم اما خبری از این موجود نبود، حالا به کجای خانه پناه برده، نمیدانم.
این 3-2 روز نگران وجودش هستم، شنیدهام سمی ست و برای تو دلواپسم، چشمانمان به زمین خشک شد از بس دنبالش بودیم.
پی نوشت:
1- عکسی برای الصاق ندارم، سیستم را از اطلاعات تخلیه نمودهام، برود برای تیمار، که هنوز فرصتش پیش نیامده.
2- احتمالا در آینده عکسی از آشفتگی خانه را بگذارم، شاید بد نباشد ...
3- دوستت دارم پسرجان، تمام شلوغی و به هم ریختگی خانه، فدای سرت