آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

روزهای پسرانه

زنده باد این عاشقانه ...

1392/5/30 8:06
نویسنده : مامان
241 بازدید
اشتراک گذاری

 

پسرجان، امروز قصد داشتم از داشته‌­ها و دلخوشی­‌هایمان برایت بگویم، نمی‌­دانم چرا دلم خواست از خودت برایت بگویم ...ماچ

برایت بگویم عزیزترین­م؛ از روزی که خانه را جور دیگری شناخته­‌ای، هیچ چیزی سر جای خودش نمی­‌باشد، حتی شده وسیله‌­ای که تا پیش از این سانتی­متری از جایش تکان نخورده بوده، به مدد وجود نازنین­ت، تمام خانه را درمی­نوردد...آخ

از جاروی آشپزخانه که راهش به سمت پذیرایی کج می­شود و پشه‌­کش یا همان مگس‌­کش که نقش تـِـی را برایت بازی می­کند تا لنگه دمپایی من که روی میز ناهارخوری سبز می­‌شود و لنگه‌­ی دیگرش بعد از 3 روز گم و گور بودن، از داخل سبد اسباب بازی­‌های جنابعالی سر در می‌­آورد ...

برایت بگویم؛ بیش از آنکه بر روی زمین خدا قدم بگذاری و سرگرم باشی، سطح شیشه­‌ای میز ناهارخوری و میز وسط برایت مفرح‌­ترین مکان می­‌باشد.تعجب

در پی چه هستی که جایی بین زمین و آسمان جولان می‌­دهی و به گوشزدهای من و پدرجان هم ذره‌­ای توجه نداری، نمی­‌دانم ...سوال

هنوز هم دست از سر ماشین لباس­شویی و جاروبرقی برنداشته‌­ای.چشمک

از تو چه پنهان که جاروبرقی را جایی در کمد بین لباس­ها مخفی کرده‌­ام که 2-1 روز گذشته به ناچار بیرون آوردم­ش که البته شما از محل اختفای آن بی­خبری، اما همین که تا حالا موفق نشده‌­ام به مخفیگاه­ش برسانمش، بماند ...متفکر

دلخوشی به دوغ دست­‌ساز من که با عرق نعنا طعم­‌دار شده، غذایت را می­‌خوری به هوای همان دوغ همیشه کم‌­نمک ...بغل

سرگرم می­‌شوی با داستان تولدت که بسیار ابتدایی برایت تعریف می­کنم و لبخند و ریزخنده‌­هایت به من می­‌فهمانند که چون من این داستان واقعی را دوست می‌­داری ...از خود راضی

نمی‌دانی چه کیفی می‌کنم وقتی با خودت حرف می‌زنی و داستان‌سرایی می‌کنی ...از خود راضی

 

اصلا وقتی خودت رو "آریاجون" می‌­نامی و عین حرف­های من و پدرت را تکرار می­‌کنی، تنها راه فرونشاندن احساساتم، چلاندن­ت می­‌باشد که همان موقع هم شیرین‌­زبانی می‌­کنی که "مامان؛ آریاجون له نکن"خنده

یا وقتی از سر بی‌­حوصلگی من یا پدرت داستانی را کوتاه می­‌کنیم با گفتن "خلاصه" آن هم با یه لحنی دوست داشتنی به ما می‌­فهمانی که منتظر شنیدن دنباله‌­ی داستان هستی و اینکه بیهوده داستان را قیچی نکنیم ...زبان

نمی‌دانی پرستاری ِ تو، نازنین ِ دوست داشتنی حال روزهای گذشته‌­ام را بهتر کرد، وقتی با یه حالتی صورتت را به صورتم نزدیک می­‌کردی و می­پرسیدی " چی شده عزیز ِ دلم؟ "بغل

خودت بگو، برای من راهی جز فشردن­ و له کردن­ت باقی می­‌ماند وقتی هم‌چون عسل، شیرین می­‌شوی؟بغلماچ

 

تنها دغدغه‌ات، این است که چرا با یک ریموت نمی­‌شود در ِ تمامی پارکینگ‌­های شهر را گشود؟؟؟ناراحت

کاش بزرگ­‌ترین ناراحتی و دغدغه‌ات همین باشد.

فرمان زندگی‌­ات را خوب به دست گرفته‌­ای، از من می­‌شنوی همین راه را بگیر و برو.قلب

بی‌­دغدغه برو...

 

پسرک؛ تو می‌­دانی سروتونین چیست؟ می­‌گویند هورمون خلق و خوست که اگر مقدارش از یه سطحی در خون پایین‌­تر باشد، انسان حالتی مثل ناراحتی و افسردگی را تجربه می‌­کند...چشم

می‌­دانی وجود تو، سروتونین خون مرا در حد نرمال نگه می­‌دارد، کاری که فلوکستین و آلپرازولام و ... برایم نکردند.خنثی

با تو خوشم ای صنم خوش سخنمماچ

 

 

راستی پسرجان؛ به تنهایی و بدون ذره ای شکایت، داخل تخت خودت، شب را به صبح می‌رسانی. وقت آن رسیده که من هم اثاث کشی کنم و به جایگاه خودم بازگردم ...چشمک

و خبر جدید اینکه، 3-2 روزی ست مارمولکی با ما هم‌­خانه شده، دیدم که رفت زیر اجاق گاز. تمامی وسایل آشپزخانه اعم از گاز، ماشین لباسشویی و یخچال و ... را حرکت دادیم اما خبری از این موجود نبود، حالا به کجای خانه پناه برده، نمی‌دانم.سوال

این 3-2 روز نگران وجودش هستم، شنیده‌­ام سمی ست و برای تو دلواپسم، چشمان­مان به زمین خشک شد از بس دنبال­­ش بودیم.نگران

 

پی نوشت:

1- عکسی برای الصاق ندارم، سیستم را از اطلاعات تخلیه نموده‌­ام، برود برای تیمار، که هنوز فرصت­ش پیش نیامده.وقت تمام

2- احتمالا در آینده عکسی از آشفتگی خانه را بگذارم، شاید بد نباشد ...خجالت

3- دوستت دارم پسرجان، تمام شلوغی و به هم ریختگی خانه، فدای سرتقلب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مریم مامان آریا
30 مرداد 92 10:57
خیلی زیبا و کامل نوشتی منم باید یه روزمرگی بنویسم براش


اين يه گوشه اي از روزمرگي هاي‌! ما بود، يه گوشه ي بسيار كوچيك. حالا سر فرصت يه شب مرگي هم بايد بنويسم