و این منم، مادری از جنس شلغم و شبنم!
امروز یک هفته از ترک اعتیاد پسرک می گذرد، و ما همچنان شاد و سرمست از این واقعه ی دل انگیز که کودکمان از شب تا صبح کنارمان خفته اما تقاضایی از ما ندارد و ما راحتتر می توانیم بیهوش شویم (که اگر بشویم). واقعا این روزها چنان حالت سبکی و بی وزنی داریم که انگار بر روی ابرها قدم می گذاریم!
نمی دانیم چرا ما احساسی شبیه باقی مادرها نداریم؛ وبلاگ مادرهای زیادی را خوانده ایم که همگی متأثر و ملول بودند از اینکه دیگر کودکشان را تنگ در آغوش نمی گیرند. اما ما انگار کلا آدمیزاد نیستیم!
البته ما هم از 10 روز پیش که این پروژه را آغاز کردیم، کمی غمگین بودیم. و صد البته بیشتر برای پسرک که بدون وابستگی چگونه می خوابد و ... و نیز کمی (بسیار جزئی در حد نوک سوزن) هم ترک اعتیاد برای ما دشوار بود؛ اما قادر نبودیم اشکی بریزیم. اصلا برایمان ناراحت کننده نبود ، فکر می کنیم کرگدن که می گویند ما باشیم با این حس مادری مان!
شاید از این نظر برایمان دردآور نبود که ما از 7 ماه پیش وقت گذاشته بودیم برای شروع این پروژه ی عظیم و قدم به قدم جلو آمده بودیم!
بالاخره دو روز قبل، یعنی 5 روز بعد از اتمام پروژه ماجرا را به رامین عزیز لو دادیم.
چرا زودتر بیان نکردیم موضوع را؟
زیرا بر خلاف ما که همیشه با میخ و چکش بر فرق احساسات مان کوفته ایم؛ رامین عزیز، بنده ی با احساس خداوند است و دلی دارد به اندازه ی ارزن (نمی دانم عشق ما را چگونه درون آن ارزن دانه، جا داده است؟)
خلاصه اینگونه بود که ماجرا لو رفت:
من: (در حضور آریا، با صدای آرام) رامین، آریا جون دیگه می می نمی خوره؟
رامین: آخی، بچه م. خب میذاشتی تا پایان دوسالگی بخوره.
من:
حالا نه که خیلی کم خورده؟
یک ساعت بعد:
رامین: (در حضور آریا، با صدای بلند) مامان ...، آریا جون دیگه می می نمی خوره؟
من: نه بابا، پسرم دیگه بزرگ شده، مرد شده.
رامین: پس باید براش جشن بگیرم.
من:
چه جشنی؟ باید برای من جشن بگیرید.
رامین: چشـــــــم!
و بدین گونه بود که ما خیالمان راحت شد و بر جای خود نشستیم از اینکه دیگر پسرک تا صبح به ما نمی چسبد و جگرمان را از شدت ضعف ذوب نمی کند!
توضیح نوشت: زمان از شیر گرفتن آریا، سمنان بودم و این مهم عملی نمی شد مگر با کمک و مساعدت تمامی اعضای خانواده ی دوست داشتنی م.
از همین جا از کمک های بی دریغ مامانی و بابایی که مسوولیت دور دادن آریا جون و خوابوندنش رو تا 2-3 شب به عهده داشتن، تشکر می کنم. البته اگه تو روز هم جایی می رفتن، آریا رو می بردند که کمتر بهم گیر بده.
تشکر ویژه از مامانی که کلا تا آخر پروژه منو همراهی کرد.
از خاله مریم که (با بار شیشه ش) کلی زحمت کشید واسه سرگرم کردن آریا، ممنونم. آریا جون وقتی خاله مریم رو می بینه، بی خیال من میشه. محل بی مـــــــــحل.
از خاله مائده که خوابوندن 2 شب و 2 روز آریا جون به گردن اون افتاد، تشکر می کنم.
از دایی حسین که یه شب زحمت بیرون بردن و خوابوندن گل پسر رو پذیرفت، قدردانی می کنم.
از عمو محمد که یه شب آریا جون رو تو خونه خوابوند، سپاسگزارم.
از خاله ف (دخترخاله ی من) که یه عصری، آریا جون روی بازوی گوشتالوی اون آروم گرفت و به آغوش خواب پناه برد، کمال تشکر رو دارم.
البته این وسط هم یه شب قرعه به نام من افتاد که با ماشین بردمش بیرون. همش نگران بودم تو اون هیر و ویر بهم گیر بده که خدا رو شکر تو بغل مامانی، اسیر خواب شد.
از همه مهمتر، از رامین عزیز تشکرمی کنم که همراهی کرد و همدلی که تونستم پسری رو تا پایان 22 ماهگی، تغذیه کنم.
و در آخر، ممنونم از خدای بزرگ و مهربان که من رو لایق مادر شدن دید و این تاج رو بر سرم گذاشت.
خدایا برای همه چیز ممنون و سپاسگزارم.