آرزو با طعم کاهو و سکنجبین !
اول نوشت: قسمت آخر این پست رو زیاد جدی نگیرید (ادامه مطلب)
یادمه اون قدیما که فقط یه برادر و یه خواهر داشتم (دایی حسین و خاله مریم)، دوست داشتم یه برادر کوچیکتر از خودم هم داشته باشم، یه حس خوبی بهم می داد وقتی رابطه ی دخترا با برادر کوچیکتر از خودشون رو می دیدم، یه الفت خاصی بین شون بود...
هر چند من با تنها برادرم هم یک رابطه ی خواهر و برادری ساده و خوبی داشتم و دارم...
در هر صورت این آرزو هیچ وقت محقق نشد و من الان یه برادر و دو تا خواهر دارم و بسیار برام عزیزن...
وقتی هم دوران تجردم، رنگ جوونی گرفت، همیشه دوست داشتم یه پسر داشته باشم ...
از قرابتی که بین مادرا و پسراشون هست، خوشم می اومد، یک رابطه ی مادر و پسری که خیلی شیرینه!
پسرا وقتی کودکن یه رابطه ای با مادرشون دارن که من همیشه از دیدن اون صحنه ها لذت می بردم، از اون وابستگیه خوشم می اومد (منظورم از وابستگی، آویزوون شدن نیست)، و وقتی هم نوجوون و بزرگ میشدن و رابطه عمیق تر می شد، دیدن او صحنه ها لذت بخش تر هم میشد...
این میل من که دوست داشتم یه پسر داشته باشم همیشه باهام بود و تا ازدواج و بعد از اون...
علیرغم اینکه خانواده ی همسر از داشتن دختر محروم هستند و می دونم که خواهرا حلقه ی اتصال بین برادرا هستن، اما من بازم دوست داشتم پسر داشتن رو...
بعد از حس اولین روزهای مادر بودن و فهمیدن اینکه یه پسر رو حمل می کنم، خیلی خیلی شاد بودم، و الان هم از داشتن ش ...
(لازم به توضیحه که اگر، بچه م دختر هم بود، همینقدر شاد و خوشحال بودم،. خوشحالیم از بابت رسیدن به آرزوم بود)
هر چند که هنوز هم اعتقاد دارم، دختر داشتن شایستگی می خواد و خداوند این رحمت بزرگ رو شامل هر کسی نمی کنه!
از طرفی هم یه جورایی خودم رو دلداری می دم که تربیت دختر تو جامعه ی امروز، کار بسیار سختیه، اعتراف می کنم که از داشتن دختر، هراس دارم!
من هر چقدر هم تلاش کنم که تو خونه ارزش ها رو یادش بدم، پیرامون مون و تو این شهر بزرگ، اینقدر بی ارزشی وجود داره که ممکنه ارزش های خونه براش کمرنگ بشه، نمیدونم؟!
ضمنا قبول دارم که تربیت پسر هم، همچین کار راحتی نیست، بالاخره اونم باید بفهمه فرق ارزش و بی ارزشی رو، باید یاد بگیره مرد بودن رو و خیلی چیزای دیگه که یه مرد رو بزرگ می کنه...
اما از اونجایی که جنس دخترا شکننده تره، خودم رو راضی کردم که یه پسر رو راحتتر میشه تربیت کرد تا یه دختر...
فکر می کنم اگه پسرم، احترام گذاشتن به جنس لطیف (اینجا؛ من) رو از پدرش یاد بگیره، و مهربونی رو از مادرش (مثل همونی که پدرش از پدر و مادرش به خوبی یاد گرفته) می تونه حداقل رابطه ی خوبی با همسرش داشته باشه...
باز هم از اینکه خداوند، خواسته ی دلم رو محقق کرد، بسیار خوشنودم که اگر غیر از این هم بود، بازم راضی بودم به تقدیرش...
حالا هم دلم میخواد آریاجون زودتر بزرگ بشه و با هم بزنیم به دل خیابونا، بریم پارک، بریم رستوران و یا شاید هم جیگرکی...
دوست دارم بیاد و با یه شطینتی بهم بگه که با عشقش قرار داره، بعد منو هم ببره با خودش سر قرار، منم اولین کسی باشم که اونو می بینم...
دوست دارم دامادش کنم و یه عالمه شاباش بریزم رو سر خودش و عشقش ...
دیدن این روزها برام مثل لذت خوردن کاهو سکنجبینه اونم تو این اردی بهشت دل انگیز!!
وای خدای من ...
یعنی میشه؟!