و خدایی که در این نزدیکی ست
همیشه (منظورم از همیشه واقعا همیشه ی ایامه به غیر از دیشب) وقتی آسمون پـُـر از ابر میشه و بارون میاد، یه حس پارادوکس میاد سراغم ...
اینکه بارون رو خیلی خیلی دوست دارم و دلم میخواد ساعتها بشینم و ببینمش و صداشو بشنوم و هم اینکه یه حزن سبکی میشینه رو دلم ...
بعدش هم حسابی حالم خوب میشه، هنوز نمیدونم علاقه م به بارون حالمو خوب میکنه یا اون حزن شیرین؟
اما دیشب که بارون اومد، حال عجیبی داشتم.
این بارش با تموم باریدن های قبلی فرق داشت، کلی برام حرف داشت، پیغام داشت، انگار فقط فرستاده شده بود واسه من...
وقتی از شیشه ی نیمه باز ماشین خودشو پخش می کرد رو صورتم؛
وقتی صداش رو می شنیدم رو سقف ماشین و زیر چرخاش؛
وقتی اینقدر تند اومد که برف پاک کن ماشین رفت رو دور تند؛
همه ی اینا برام دنیایی از حرف بود ...
د َمی با آفریدگار باران ؛
عزیز دوست داشتنی لایتناهی، همیشه زیباترین ها را برایم در رجبت رقم زده ای؛
همسفر شدن با مـَـرد خانه؛
اولین روزهای میزبان شدن ِ میهمانی نازنین برای 9 ماه
و حال یقین دارم، باران دیشبت؛
دست افشانی مـِـهرت بود بر آستان دلم؛
شادباش ت بود برای همراه شدنم با آفریده های پاکت؛
آبیاری همان گلزاری بود که به تازگی رنگ طراوت دیده؛
بارش رحمتت بود برای بندگی بیشتر از پیشم؛
باران ِ عشق است که بر سر ِمان باریده؛
آن باران حرفهایی داشت برایم از دلدادگی؛
و طراوت بهارانه ی امروزت که سرای دلم را محشر کرده ...
سایه ی لطفت بر روح و جانمان مستدام ...
پی نوشت 1: این پست با تأخیر تقریبا 12 ساعته نگاشته شده است،
که قطعا اگه همون موقع نوشته میشد، حس دیگه ای داشت ...
پی نوشت 2: از دیشب تا حالا این شعر حمید مصدق شده زمزمه م:
وای، باران؛ باران؛
شیشه ی پنجره را باران شست؛
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
پی نوشت 3: این پست تقدیم شد به همسر و پسرکم