باران تویی
من نمیدونم؛
با بچهای که ساعت 3 بعد از نیمه شب میخوابه و ساعت 8 صبح با جیغ بنفش از خواب بیدار میشه و به طرز وحشتناکی منو بیدار میکنه؛ طوری که فکر میکنم زنبور(!) زدتش...
یا اینکه؛
با بچهای که موبایل رو به موت منو که تا حالا چندین سقوط آزاد داشته و هر بار چترش باز نشده و با مخ خورده زمین و دیگه داره نفسهای آخرشو میکشه، با این حال بازم همون بچه دست از سرش بر نمیداره...
یا اینکه؛
با بچهای که تازگیها به شعلههای آتیش علاقهمند شده و همش اطراف اجاق گاز پرسه میزنه، و منم کارم شده که همش چشامو بدوزم بهش و حواسم بهش باشه...
و یا؛
با بچهای که وقتی خوابش میاد، تقریبا سه ساعت تموم کارش میشه نق زدن و غر زدن و هیچ راهی واسه ساکت کردنش وجود نداره، جز اینکه خودش جایی از خونه بیهوش و خسته خوابش ببره؛
و یا؛
با بچهای که این قدر از خیس بودن و خیس شدن بدش میاد که باید با هزار ترفند دست و صورتش رو بشورم. اونم در مجاورت حوله، طوری که هنوز شسته نشسته باید حوله دست و روش رو نوازش کنه؛
چی کار باید کرد؟
اما میدونم همون بچه رو، وقتی تو خونه راه میره، بازی میکنه و روزی هم 50 بار بغلم میکنه و میگه:
" مامان؛ بوسِت (دوست) دارم "
باید محکم بگیرمش تو بغلمو، چنان بچلونمش که دادش بـِره به آسمون!
+ عنوان رو از اینجا برداشتم
++ این ترانه به هیچ عنوان حال و هوای دلم نیست (و خطاب به هیچ بنیبشری هم نمیباشد) تنها عنوانی که واسه این پست به ذهنم رسید با توجه به حال و هوای این روزای آسمون خدا، همین بود