عشق ناب!
دایی حسین (تنها دایی آریا جون) همش 19 ماه از من بزرگتره. شاید همین فاصله سنی کم باعث پیوستگی و وابستگی زیادمون باشه.
بچگی هامون قشنگ گذشتن با وجود بعضی اختلافات و درگیری های کودکیمون.
به سن مدرسه که رسیدیم، با وجودی که اختلاف درسی مون یک سال بود، حسابی از وجود دایی حسین استفاده کردم. طوری که تمام درسها (جدول ضرب و شعرهای کتاب فارسی و ...) رو یک سال زودتر بلد بودم و تو کلاس کیف می کردم.
دایی حسین هم از همون موقع عشق معلمی هوش از سرش برده بود و من تنها شاگردش بودم!
تا اینکه به سن نوجوونی رسیدیدم و حال و هوای نوجوونی فاصله انداخت بینمون.
بعدش هم دایی حسین و یه دانشگاه اون دور دورا و سربازی و ...
با این وجود، بعد از یک سال نامزد بودن، وقتی می خواست زندگی زیر یه سقف رو با خاله الناز شروع کنه، اشکم دراومد (با اونکه تو اون یکسال خیلی رو خودم کارکرده بودم) و همه رو متأثر کرد.
زندگی اونا شروع شد و منم دو سال بعدش واسه همیشه اومدم تهران.
اگه اشتباه نکنم بعد از مامانم و خواهرها (که عشقی از نوع خواهری و زنانه بینمون وجود داره) دایی حسین تنها کسی بود که زیاد به من زنگ می زد (و حتی الان) یا من به اون.
آذر 88 هم دخترک نازشون زمینی شد. دیگه این بار وابستگی به خونواده دایی حسین بیشتر رنگ گرفت. خودش که برادر پراحساس و مهربونه و خاله الناز (که همیشه برام مثل خاله مریم و خاله مائده عزیزه) و حالا گُل ِ ناز، پری ناز.
پری ناز عزیز کرده ی همه ی ما (عمه ها و مامانی و بابایی) شد. هنوز هم عزیزه و البته زیبا و موقر مثل مامان مهربونش.
زیبا و قشنگ دوستش دارم دخترک شیرین زبون و صبور رو.
تا اینکه 16 ماه بعد از تولد پری ناز، زندگی ما هم رنگ خدایی گرفت و آریا جون شد معجزه ی ما (تعبیر یه دوست مجازی که به حق قشنگ گفته)
آریاجون که از آب و گِل در اومد و جون گرفت، اونو دایی حسین شدند عاشق و معشوق. یعنی یه دلبری هایی ازهم می کردند که قابل وصف نیست.
هنوز هم ادامه داره و پررنگتر شده. پسرک با وجود دایی حسین و البته خاله ها، سراغی از من نمی گیره. با اینکه با فاصله ی زمانی بسیار زیاد اونا رو می بینه اما ذره ای از عشقش به اونا کم نمیشه.
وقتی سمنان هستم، عشق رو با تموم سلولهای بدنم حس می کنم.
مادر مهربونم که یه حس خاصی نسبت به آریا داره.
پدر عزیزتر از جانم که عشق به من و آریا تو چشاش موج می زنه.
عشق خاله مائده به آریا جون که در نوع خودش بی نظیره که به تلفن زدن های هر روزش به آریا به عشق صحبت کردن با پسرک که زبونش نامفهومه، دلخوشه.
خاله مریم و عمو محمد که عشقشون به آریا بی آلایشه و زیبا و البته باحال!
و باز، باز هم دایی حسین. که وقتی می فهممه ما سمنانیم، کودک درونش به هوای آریا بیدار میشه و خودشو به آریا میرسونه. که اگر صدای زنگ در بیاد، آریا جون به هوای دایی حسین واقعا پرواز می کنه. و خدا نکنه پشت در، دایی حسین نباشه، کربلایی میشه اونجا !
و خاله الناز و پری ناز که موقر و متین به آریا جون عشق تزریق می کنن.
دوست دارم عشق بازی با بچه ها رو. با پری ناز، با آریاجون و همه ی بچه هایی که می بینمشون و یا نمی بینمشون، دنیای پاکشون روحم رو صیقل میده.
و کمتر از 3 ماه دیگه، کودک دیگه ای محفل ما رو گرمتر می کنه. بچه ی خاله مریم و عمو محمد که فعلا با جنسیت نامعلومش تموم شهر رو گذاشته سرکار!
که حسی همچون حس مادری به این کودک دارم. شاید چون خاله مریم عزیز دلم هست، شاید!
خیلی خیلی خوشحالم که آریا جون عشق، این حلقه ی اتصال خاله ها و دایی حسین و مامانش رو می بینه و حس می کنه. حلقه ایی که تو خانواده ی پدریش گمشده بین عموها و پدرش، گویا واقعا گم شده و قرار نیست پیدا بشه.
خدایا کمک کن تو روزمرگی هامون، عشق ورزیدن رو فراموش نکنیم که ورشکست ابدی خواهیم شد.
توضیح نوشت: دیروز عصر دایی حسین زنگ زد با آریا جون یه ربع صحبت کرد (آریا جون فقط چند تا کلمه رو سالم به کار می بره، بقیه رو به زبون خودش میگه و نیاز به مترجم داره، با این حال خاله ها و دایی حسین لذت می برند از هم صحبتی با پسرک) بعد که قطع کرد، گریه های آریا بود که تمومی نداشت. این بار من زنگ زدم، گویا پشت خط بودم. حالا بیا پسرک رو راضی کن که باید صبرکنه. مجددا دایی حسین زنگ زد یه ربع دیگه باهاش حرف زد منم آروم آروم پختمش که دوباره سیل اشکش بعد از قطع کردن تلفن جاری نشه!
دایی حسین و آریا جون معمولا تو آغوش همن!
دایی حسین باز آریا جون رو گیر انداخته و پسرک هم که از خداشه تو بغل دایی حسین باشه!
این هم عمو محمد، که اونو آریا جون یه دنیای دیگه ای با هم دارن!
و این هم عشق من، پری ناز!