بازی جدید!
این روزا تجربیات جدیدی رو تو برخورد با آریاجون دارم که کلا قاطی می کنم، نمی فهمم چی میگه. زبون خودم که واسه جامعه بشریت نامفهومه بماند که حرف همین جامعه بشریت که مهمترین و کوچکترین عضوش واسه من پسرکم هست رو هم نمی فهمم.
1- بهونه می گیره که " دَدَ " میگم خب بیا لباساتو بپوش با هم بریم.
یه جنگ اعصابی راه می ندازه که اون سرش ناپیدا.
میگم مگه خودت نگفتی بریم بیرون؟ حالا بریم بیرون؟ لباس می پوشی؟
میگه: "نه". میگم: "خب باشه، نمی ریم".
یه ربع، 20 دقیقه ای طول میکشه. دوباره میاد تقاضای بیرون میکنه.
این بار هر طوریه، با هزار آسمون ریسمون آروم آروم لباساشو تنش می کنم.
بالاخره میریم بیرون.
2- از توی پارکینگ که می شینیم تو ماشین شروع میکنه میگه " ماما "
منم میگم: " جونم مامان" . میگه " آب" یعنی بریم فواره و آب نما ببینیم.
میگم: " چشم مامان جون داریم میریم همون جا".
دوباره و صد باره و شاید هزار بار میگه "ماما" و اغلب اوقات ختم میشه فقط به " ماما" گفتن و حرفش ادامه نداره.
3- داریم از خیابون ... رد می شیم. نرسیده به پارک شروع میکنه "ماما"
منم میگم: "جونم، مامان جون" میگه "تاب" (به سرسره هم میگه تاب)
میگم: "چشم، عزیزم. الان بابا نگه میداره می برمت سرسره"
میرسیم جلوی پارک (بوستان محله ای).
میگم: "آریا جون، بزار کلاهت رو بزارم سرت بریم سرسره".
میگه: " نه " خیلی هم محکم میگه.
میگم: "خب باشه، نمیریم سرسره"
یه کم اطراف رو نگاه می کنه. باز میگه: "ماما، تاب"
میگم: "خب، بریم" کلاهشو میذارم سرش و پیاده میشیم و میریم به سمت سرسره.
میزارمش رو سرسره.
یک جیغایی میکشه که تموم مردم می ایستن ما رو تماشا می کنن. طوری نگاهم می کنن انگار قصدم شکنجه پسرکه. میارمش پایین. رو تاب میذارمش دوباره همون آش و همون کاسه.
فقط سریع بغلش می کنم و میپرم تو ماشین، تا بیشتر از این آبروریزی نشه.
4- تو خونه نشستیم. کنترل تلویزیون رو برام میاره. میگه: " سی دی"
میگم: " برو اون یکی کنترل رو بیار، واست سی دی بزارم"
میاره منم روشن می کنم DVD رو.
میگه: " نه". بعد شروع میکنه به انجام حرکات موزون. می فهمم منظورش عمو پورنگه
(باز حالم بد میشه، شب هم خواب عمو پورنگو می بینم، تهوع می گیرم از بس دیدمش)
USB تلویزیون رو راه میندازم. رو اولین کلیپ عمو پورنگ ok می کنم.
میگه: "نه" خلاصه دونه دونه میارم تا میرسه به اونی که اون لحظه دلش می خواد ببینه.
کلیپ که تموم میشه. میگه: "عس" یعنی عکس.
دوباره USB رو میذارم رو مود عکس. میره می چسبه به تلویزیون و با دیدن هر عکس با انگشتاش کلی اونو نوازش می کنه و واسه خودش توضیح میده. آخر هم که عکسا تموم میشن به جای همه چیز ما شاهد اثرات انگشت پسرک هستیم.
5- دارم بهش صبحونه یا ناهار و یا شام میدم. میره مداد و کاغذش رو میاره.
با حرکاتی که فقط من می فههم حالی م می کنه که چی براش بکشم.
میگم: "آریاجون، مامان دستش بنده، داره بهت غذا میده، بذار تموم بشه، واست نقاشی می کشه"
انگار با دیوار حرف زدم. 500 بار مداد رو میذاره دستم و میگه: "هِسی" یعنی "بفرمایید – مرسی رو واسه تعارف کردن هم به کار میبره-"
خلاصه یا من نمی فهمم حرفش رو یا اون.
6- تو این دو روز اخیر هم، انگار تموم بازی ها و اسباب بازی ها واسش تکراری شدن.
دیشب اومده منو از تو آشپزخونه کشون کشون آورده که بیا این سر فرش رو بگیر.
فهمیدم که موقع کشیدن جاروبرقی توجه ش به بلندکردن فرش جلب شده حالا میخواد باز اونو بلند کنم.
کنار فرش رو تا میزنم راضی نمیشه. خلاصه می فهمم که باید فرش رو تا نصفه برگردونم و اینکار رو می کنم. کلی ذوق می کنه.
میره ماشینش رو میاره، می شینه روی فرش تاخورده و بازی می کنه.
میرم براش شام میارم. می برمش همونجایی که همیشه بهش غذا میدم و یه چیزی واسش میندازم که غذا رو فرش نریزه.
دوباره میاد منو میکشه میبره.
می بره روی فرش تاخورده و میخواد اونجا بهش غذا بدم.
روی فرشامون جایی نموده که تمیز باشه، حالا رسیده به پشت فرش..
7- خلاصه، خدا نکنه بعد از کلی دویدن توی خونه، بخوام یه لحظه دراز بکشم و پشتم رو بزارم رو زمین.
نمی دونم چی فکر میکنه، منو در می نورده. انگار لودر داره از روم رد میشه.
میگم: "آریا جون، مامان خسته اس"
انگار نه انگار که دارم با اون حرف می زنم. این بار میشینه روی سرم، رو گردنم.
بعدش هم میاد لباشو می چسبونه به صورتم، به لبام و خودش خستگی رو از تنم درمیاره.
خدایا، واسه این همه قشنگی شکرت.
هر چند خیلی از این اوقات که کم میارم، تنها کاری که می تونم بکنم اینه که یه نگاه خنثی داشته باشم به اتفاقات، نه نگاهی از روی عصبانیت. (یه وقتایی آریا از این نگاه خنثی لجش می گیره)
هر چند الان که دارم اینا رو می نویسم، یه لبخند هم نشسته روی لبم
منم اوقاتم شیرینه با این پسرک، که انگار من تموم دلخوشیش هستم؛ که این طور منو به بازی می گیره.
فقط امیدوارم هر چه زودتر زبونش باز بشه تا هر دومون از این سردرگمی نجات پیدا کنیم.