آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

روزهای پسرانه

بازی جدید!

1391/11/3 12:59
نویسنده : مامان
217 بازدید
اشتراک گذاری

این روزا تجربیات جدیدی رو تو برخورد با آریاجون دارم که کلا قاطی می کنم، نمی فهمم چی میگه. زبون خودم که واسه جامعه بشریت نامفهومه بماند که حرف همین جامعه بشریت که مهمترین و کوچکترین عضوش واسه من پسرکم هست رو هم نمی فهمم.بغل


1- بهونه می گیره که " دَدَ " میگم خب بیا لباساتو بپوش با هم بریم.

یه جنگ اعصابی راه می ندازه که اون سرش ناپیدا.

میگم مگه خودت نگفتی بریم بیرون؟ حالا بریم بیرون؟ لباس می پوشی؟

میگه: "نه". میگم: "خب باشه، نمی ریم".

یه ربع، 20 دقیقه ای طول میکشه. دوباره میاد تقاضای بیرون میکنه.

این بار هر طوریه، با هزار آسمون ریسمون آروم آروم لباساشو تنش می کنم.

بالاخره میریم بیرون.از خود راضی


2- از توی پارکینگ که می شینیم تو ماشین شروع میکنه میگه " ماما "

منم میگم: " جونم مامان" . میگه " آب" یعنی بریم فواره و آب نما ببینیم.

میگم: " چشم مامان جون داریم میریم همون جا".

دوباره و صد باره و شاید هزار بار میگه "ماما" و اغلب اوقات ختم میشه فقط به " ماما" گفتن و حرفش ادامه نداره.ماچ

 3- داریم از خیابون ... رد می شیم. نرسیده به پارک شروع میکنه "ماما"

منم میگم: "جونم، مامان جون" میگه "تاب" (به سرسره هم میگه تاب)

میگم: "چشم، عزیزم. الان بابا نگه میداره می برمت سرسره"

میرسیم جلوی پارک (بوستان محله ای).

میگم: "آریا جون، بزار کلاهت رو بزارم سرت بریم سرسره".

میگه: " نه " خیلی هم محکم میگه.

میگم: "خب باشه، نمیریم سرسره"

یه کم اطراف رو نگاه می کنه. باز میگه: "ماما، تاب"

میگم: "خب، بریم" کلاهشو میذارم سرش و پیاده میشیم و میریم به سمت سرسره.

میزارمش رو سرسره.

یک جیغایی میکشه که تموم مردم می ایستن ما رو تماشا می کنن. طوری نگاهم می کنن انگار قصدم شکنجه پسرکه. میارمش پایین. رو تاب میذارمش دوباره همون آش و همون کاسه.

فقط سریع بغلش می کنم و میپرم تو ماشین، تا بیشتر از این آبروریزی نشه.وقت تمام


4- تو خونه نشستیم. کنترل تلویزیون رو برام میاره. میگه: " سی دی"

میگم: " برو اون یکی کنترل رو بیار، واست سی دی بزارم"

میاره منم روشن می کنم DVD رو.

میگه: " نه". بعد شروع میکنه به انجام حرکات موزون. می فهمم منظورش عمو پورنگه

(باز حالم بد میشه، شب هم خواب عمو پورنگو می بینم، تهوع می گیرم از بس دیدمشکلافه)

USB تلویزیون رو راه میندازم. رو اولین کلیپ عمو پورنگ ok می کنم.

میگه: "نه" خلاصه دونه دونه میارم تا میرسه به اونی که اون لحظه دلش می خواد ببینه.

کلیپ که تموم میشه. میگه: "عس" یعنی عکس.

دوباره USB رو میذارم رو مود عکس. میره می چسبه به تلویزیون و با دیدن هر عکس با انگشتاش کلی اونو نوازش می کنه و واسه خودش توضیح میده. آخر هم که عکسا تموم میشن به جای همه چیز ما شاهد اثرات انگشت پسرک هستیم.هورا


5- دارم بهش صبحونه یا ناهار و یا شام میدم. میره مداد و کاغذش رو میاره.

با حرکاتی که فقط من می فههم حالی م می کنه که چی براش بکشم.

میگم: "آریاجون، مامان دستش بنده، داره بهت غذا میده، بذار تموم بشه، واست نقاشی می کشه"

انگار با دیوار حرف زدم. 500 بار مداد رو میذاره دستم و میگه: "هِسی" یعنی "بفرمایید – مرسی رو واسه تعارف کردن هم به کار میبره-"

خلاصه یا من نمی فهمم حرفش رو یا اون.اوه


6- تو این دو روز اخیر هم، انگار تموم بازی ها و اسباب بازی ها واسش تکراری شدن.

دیشب اومده منو از تو آشپزخونه کشون کشون آورده که بیا این سر فرش رو بگیر.

فهمیدم که موقع کشیدن جاروبرقی توجه ش به بلندکردن فرش جلب شده حالا میخواد باز اونو بلند کنم.

کنار فرش رو تا میزنم راضی نمیشه. خلاصه می فهمم که باید فرش رو تا نصفه برگردونم و اینکار رو می کنم. کلی ذوق می کنه.

میره ماشینش رو میاره، می شینه روی فرش تاخورده و بازی می کنه.

میرم براش شام میارم. می برمش همونجایی که همیشه بهش غذا میدم و یه چیزی واسش میندازم که غذا رو فرش نریزه.

دوباره میاد منو میکشه میبره.

می بره روی فرش تاخورده و میخواد اونجا بهش غذا بدم.

روی فرشامون جایی نموده که تمیز باشه، حالا رسیده به پشت فرش..لبخند


7- خلاصه، خدا نکنه بعد از کلی دویدن توی خونه، بخوام یه لحظه دراز بکشم و پشتم رو بزارم رو زمین.

نمی دونم چی فکر میکنه، منو در می نورده. انگار لودر داره از روم رد میشه.

میگم: "آریا جون، مامان خسته اس"

انگار نه انگار که دارم با اون حرف می زنم. این بار میشینه روی سرم، رو گردنم.

بعدش هم میاد لباشو می چسبونه به صورتم، به لبام و خودش خستگی رو از تنم درمیاره.ماچماچ


 خدایا، واسه این همه قشنگی شکرت.

هر چند خیلی از این اوقات که کم میارم، تنها کاری که می تونم بکنم اینه که یه نگاه خنثی داشته باشم به اتفاقات، نه نگاهی از روی عصبانیت. (یه وقتایی آریا از این نگاه خنثی لجش می گیرهقلب)

هر چند الان که دارم اینا رو می نویسم، یه لبخند هم نشسته روی لبملبخند

منم اوقاتم شیرینه با این پسرک، که انگار من تموم دلخوشیش هستم؛ که این طور منو به بازی می گیره.

فقط امیدوارم هر چه زودتر زبونش باز بشه تا هر دومون از این سردرگمی نجات پیدا کنیم.چشمک

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مریم مامان آریا
3 بهمن 91 14:43
این پستت رو فردا می خونم
می گم مگه رمز داشتی ؟


قبلا واسه یه پست دیگه داده بودی مامی جان
مریم مامان آریا
7 بهمن 91 13:23
سلام ببخشید بدقولی کردم
اون قضیه بیرون رفتنش مثل آریاست
کلا آریا خونه رو به بیرون ترجیح می ده و اگه بخوایم بریم بیرون باید کلی التماسش کنیم که اغلب مواقع ما برای اون می خوایم بریم بیرون که هوا بخوره و وقتی می بینیم میگه نمییام ما هم منصرف می شیم میگیم خوب بهتر
البته یه وقتهایی که کاری هست حتما باید بریم بیرون هم کلی باید نقش بازی کنیم تا راضی بشه و افتخار بده لباس بپوشه البته من راضی ام تو هم راضی باش خیلی بهتر از اینه که هی بچه بگه بریم بیرون و تو خونه آروم نگیره

ای جون ماما ماما ...
خوب به نظر من وقتی می برینش پارک اصلا نبرینش روی یه وسیله بازی ، بذارین شاید اصلا بخواد بره با برگ درخت بازی کنه - شما آزادش بذارین اگر خودش رفت سمت وسیله ها که رفت اگر نرفت هم نرفت آریا هم همینطوره و ما تعجب می کردیم چرا همه دوست دارن اما آریا از چیزای دیگه لذت میبره - اصلا شاید دوست داشته باشه فقط راه بره و نگاه کنه - اصلا اجبارش نکنید برای استفاده از وسیله ها
خدا برات نگه داره این آریای شیرین و خوشکل رو
ببوسش


مامان یلدا و سروش
7 بهمن 91 16:30
خدا حفظ کنه این گل پسری رو اگه با تبادل لینک موافقین لطفا با ذکر شهرتون ما رو خبر کنید تا کنار اسمتون لینک کنم


مرسی مامان مهربون
ما تهرانیم
خاله عاطفه
7 بهمن 91 23:45
الهی فداش شم..کلی کیف کردم،مرسی مامی سمی مهربون....خدا واسه ات ببخشه...گوگولی و باهوشه آریای خاله
نوشین مامان آریا
8 بهمن 91 17:24
ناز قند پسری رو برم انگار آریا ها مشابه هم هستند تو شیطنت. الهی درسته آدم خسته می شه ولی دلش نمی یاد چیزی بگه به این کوچولوهای دوست داشتنی ایشااله همیشه شاد و سلامت باشند و شیطنتت بکنن