مادرانه ای خاکستری!
آقا ما اومدیم پسرک رو از آغوشمون محروم کردیم، بلکه مستقل بشه و کمتر بره تو کارمون؛ بدتر شد. بلایی به سرمون اومد، خانمانسوز.
از صبح که ازخواب بیدار میشه، ما رو چون اسیری کـــَت بسته در اختیارمی گیره تا هر وقت که از ما سیر بشه.
کلا ما اصلا واسه خودمون نیستیم. تمامی کارهای ایشون اولویت داره مثل همیشه. یه وقت به خودمون میاییم، می بینیم داریم از گرسنگی پس می افتیم.
تا نیت می کنیم از جامون بلند بشیم و بریم یه چیزی میل کنیم، جیغ های بنفش پسرک ما رو میخکوب می کنه، که چی؟ که فلان چیزک رو بــِکش.
با هزار بدبختی و داستان سرهم کردن که حالا نوبت تو شده، تو باید نقاشی بکشی؛ یه جورایی فرار می کنیم و ...
باز تو اون هیر و ویر به یه چیز دیگه گیر میده و باز می کشونمون و می بره پیش خودش. و این پروسه چندین بار تکرار میشه.
حالا ما با این اوضاع و احوال چطوری ناهاری میذاریم و ظرفی میشوریم و کارهای دیگه، بماند.
گاه چنان خستگی بر ما چیره می شود که حتی توان اعتراض هم نداریم، بر فرض هم داشته باشیم به که اعتراض کنیم و از چه کسی؟!
بگذریم...
خواب هم که از وجود پسرک سرخوشمون کلا رخت بربسته.
از ظهر که ناهار می خوره، انتر و منتر پسرک می شیم که بخوابه. دو ساعت تموم با چشای پُـر از خواب این پهلو و اون پهلو میشه و ما رو معلق نگه میداره بین زمین و هوا، بعدش می پره میره سراغ بازی ش. انگار نه انگار که خواب تا پشت پلکش هم اومده بود.
گیر کردیم به خدا...
حالا ساعت که از 5 عصر می گذره، خمیازه می کشه به وسعت زمین و آسمون. حالا این بار کارمون برعکس میشه.
به هزار در و دیوار و دروازه می کوبیم که نخوابه. آخه خوابیدن همان و باز نخوابیدن تا ساعت 2 شب همان.
چندین بار این اتفاق افتاد که عصر حوالی ساعت 5 یا 6 خوابید که واسه خوابوندن شبش کلی پروژه داشتیم. دو شب قبل هم شام نخورده ساعت 8.5 خوابید و مجبور شدیم نیم ساعت بعد بیدارش کنیم واسه شام.
از اتفاقات بعدش دیگه خبر قابل عرضی نیست که تا رفت بخوابه، پیرمون کرد.
اما...
اما امشب یه حالی بهمون داد اساسی...
امروز هم طبق معمول بعد از کلی این در و اون در زدن نخوابید. این در حالی بود که صبح دو ساعت رفته بود پارک و کلی بازی کرده بود و خسته بود.
وقتی هم اومد خونه داشت بیهوش می شد، طوری که نتونست درست و حسابی ناهار بخوره.
گفتیم خوبه دیگه الان می خوابه، حالی به حولی!
اما، زهی خیال باطل. ما رو هم که در حد مرگ اسیر خواب بودیم، نذاشت بخوابیم.
خلاصه ساعت 5 عصر شد و بی خیال شدیم. کشوندیمش تا ساعت 9 شب. شامش رو که خورد. با سرعت نور لباس پوشوندیمش و سوار بر ماشین، زدیم به دل خیابونای شلوغ تهران.
10 دقیقه ای از حرکتمون نگذشته بود که پسری، به دام خواب افتاد.
آی حال کردیم!
یه بستنی ی هم زدیم به بدن و برگشتیم خونه...
و الان کلا کیفور هستیم.
خدایا این لذات آنی را از ما مگیر!