میهمان عزیز!
قصد داشتم تا پایان سال پست جدیدی رو نذارم. اما حیفم اومد این خاطره رو واسه آریا جون ثبت نکنم.
«این پست عکسدار شد»
تو ساعات پایانی هفته ای که گذشت، یعنی جمعه، حول و حوش ساعت 8 شب، بابایی (پدر بنده) به منزل ما تشریف فرما شدند و ما رو سرافراز کردند...
با وجودی که مدت اقامت بابایی کمتر از 20 ساعت بود، و نصف این ساعات هم به خواب شبانه ی ما گذشت و فردا صبحش هم بابایی واسه انجام یه کار اداری حدود 3 ساعتی پیش ما نبودند، اما تو همون ساعاتی که حضور داشتند، حسابی به من و البته آریاجون خوش گذشت...
کلی با هم بازی کردن، نقاشی کشیدن، کارتون تماشا کردن و ....
آریاجون هم که کلا یه بچه ی خوش برخورد، با روابط اجتماعی و آداب معاشرت بالا (دقیقا مثل رامین عزیز و برعکس من) حسابی دل بابایی رو برد...
تو این چند سالی که به دور از خانواده هستم، دیگه گریه کردن موقع خداحافظی از اونا یه جورایی فراموشم شده. اما این بار که بابایی از پیش مون رفت، خیلی دلم گرفت...
به بهانه ی رفتن بابایی و دلگیری از این دنیا و آدماش، یه دل سیر گریه کردم و قدری سبک شدم...
بابا، ممنون که تو این اوضاع داغون روحی بهمون سر زدی و باعث شدی واسه ی ساعاتی هم شده قلب زخم خورده م آروم بشه...
بابا، خیلی دوسـِـت دارم...