پسرک زرنگ من
فکر میکنم از 15 ماهگی و یا شاید هم 18 ماهگی پسرک بود که فهمیدم برای خوراندن (!) غذا به او باید به دستاویزی متصل شوم که بتوانم سر جایش میخکوبش کنم تا غذایش را میل کند.
لاجرم، به تعریف داستان آن هم از نوع رئال و واقعیاش متوسل شدم.
بدین ترتیب که برای پسرک اتفاقات روز یا روزهای قبل که به آنها علاقمند بود را با آب و تابی فراوان، تعریف میکردم. پسرک مشغول خوردن میشد و بدون کوچکترین درگیری (!) همهی غذایش را میخورد.
این ماجرا (تعریف داستان) تقریبا ً تا به امروز به قوت خود باقی مانده. مگر در مواقعی که خود پسرک همزمان با ما (من و پدرش) مشغول غذا خوردن باشد که در این صورت نیازی به خرج انرژی از طرف من نمیباشد.
به تازگی تعریف کردن داستان و غذا خوردن تا جایی پیش رفته که پسرک بعد از شنیدن سه - چهار تا قصه و تمام کردن بشقابش، هنوز میل به غذا خوردن دارد (بیشتر از یک بشقاب خودش) تا داستانهای تکراری را چندین و چند بار بشنود.
بندهی خدا امروز داشت از شدت غذا خوردن میترکید اما باز هم طلب غذا و داستان میکرد.