آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

روزهای پسرانه

طی طریق آریا

آخرین روزهای مهر، ما برای بار چندم کوله بار بسته راهی سمنان شدیم من باب شرکت در عروسی دایی عزیزمان. از سپری کردن اوقات تو مراسم عروسی با داشتن یک بچه 6 ماهه چیزی قابل عرض ندارم!!! دقیقا روز 30 ام مهر ماه کودک بهاری من شروع به چهار دست و پا رفتن کرد. مستقل شدنت مبارک عزیزم.     ...
2 آبان 1390

نیم سالگیت مبارک

بعد از تصمیم بنده مبنی بر عوض کردن دکتر آریا، به همراه کودک چون برگ گلمان آن هم از نوع تپلش برای چک آپ راهی مطب دکتر دیگری شدیم. (البته بنده اسم این آقای دکتر را از زمان بارداری آریا از همکارمان که پزشک دوقلوهایشان بود شنیده بودم) آقای دکتر بعد از معاینات کامل، از وضعیت پسرگلمان ابراز رضایت کرد و تمامی مشکلات پیش آمده را منوط به مصرف لبنیات گاوی دانست. همچنین برنامه شروع غذای کمکی را از 11 مهر90 به بنده تحویل دادند. از آنجایی که معمولا مسافرت های برون شهری ما به سمنان (زادگاه من و رامین عزیز و البته خونه زندگی پدر و مادر من) محدود می باشد در اقدامی دیگر 5 روز پس از زدن واکسن 6 ماهگی راهی سمنان شدیم. لازم به ذکر است که آریا دو روز بعد از د...
15 مهر 1390

اتفاقات شهریور90

آریا به غلتیدن افتاده و هر روز خمیری تر میشه! قربونش برم شده گوشت خالص. اما هنوز نق زدن و کار کردن های شکمش ادامه داره و با این وزن زیادش کلا برای من دست و پایی نمونده. در سفری که به سمنان داشتم، از آنجایی که خاله مریم در فیزیوتراپی مشغول کار هستند بنده را مجبور کرده به مرکز درمانیشان بروم تا دکترشان بنده را ویزیت کنند تا معلوم شود بالاخره این دست و پای از کار افتاده مان درمان پذیرند یا نه. آقای دکتر ویزیت کرده سفارش کردند که آن توپ گوشتی را کمتر بغل کن و روی زمین به هیچ عنوان ننشین و فیزیوتراپی 10 جلسه برای دست و پا. که چون اقامتمان 5 روزه بود به همان قناعت کردم که شکر خدا بهتر شده ام. اتفاق ناراحت کننده این روزها، فوت مادربزرگ رامین ...
23 شهريور 1390

زندگی جریان داره

تیر 90 به آرامی می گذره گاهی سمنان و گاهی تهران. آریا جون کم کم داره جون می گیره و واسه خودش مرد میشه، میخنده، به صداها واکنش نشون میده، شبا سر ساعت 9.5 می خوابه و خدا رو شکر شبها خوب می خوابه و زیاد بیدار نمیشه، فقط 2-3 بار. و من هم طبق معمول روزهای بعد از تولد آریا، یه روح سنگین و داغون رو دارم با خودم حمل می کنم. مطمئنم افسردگی بعد از زایمانه اونم از نوع فانتزی...
17 تير 1390

اندر جالب بودن روز تولد آریا

از اونجایی که بعضی وقتها زندگی یا بهتره بگم زمونه به آدم حال میده، روز تولد آریا (90.1.11) مصادف شد با دومین سالگرد جشن نامزدی من و رامین عزیز (88.1.11) این اتفاق نادر را به فال نیک می گیرم و امیدوارم از این دست اتفاقات جالب و مثبت گهگاه روح از جنس حریرمان را بنوازد و ما را کیفور بنماید. آمین
31 خرداد 1390

ناآرامی ها تمامی ندارند

این روزها پسرک خیلی سخت می خوابه، تمام وقت رو پامه ، از کار و زندگی افتادم. مطمئنم از دل درده. اما من حواسم هست که چیزی نخورم که اذیت بشه. به سفارش دایی و زن دایی پسرک که دخترکشان 16 ماه از پسرک‌مانبزرگتر است، نوشیدن شیر گاو را قطع کرده ام اما اثر زیادی مشهود نیست. به قطره ها و داروها هم جوابی نمی دهد. واکسن دو ماهگی رو هم زدیم. روز 11 خرداد، وزن 6750 گرم و قد  63 سانتی متر
12 خرداد 1390

سفر زیارتی به اتفاق پسرک

روز 22 اردی بهشت ، یعنی 41 امین روز تولد پسرک، من ، همسر عزیز، بابایی و مامانی آریا به اتفاق همسفر کوچکمان راهی مشهد شدیم. سفر خوبی بود چرا که بابایی و مامانی هم با ما بودند و از همه مهمتر من هنوز در امور بچه داری جا نیفتاده بودم، هر چند که مادر بنده در این امر بسیار حرفه ای هستند اما یه قانون مسخره داشتم که 99% کارهای کودکمان را باید خودم انجام بدهم، و این شد که بعد از رسیدنمان به محل اقامت خستگی وصف ناپذیری بر من مستولی شد و هزار البته که کودک 40 روزه تقریبا شناختی از روز و شب واقعی ندارد و حال زار مادر خود را درک نکرده و شب هنگام به سختی می خوابید. مخصوصا شب برگشت که همگی به محض سوار شدن به قطار به خوابی عمیق فرو رفتند و من بینوا ...
30 ارديبهشت 1390