آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

روزهای پسرانه

اسفند90- مسافرت 2هفته ای

از اونجایی که اول اسفند مامانی و بابایی راهی مکه شدند، قبل از سفرشون من و آریاجون هم بار سفر رو بستیم و رفتیم سمنان تا خاله مائده تنها نباشه. روزای سمنان بودنمون خیلی خوب بود. آریا بدون گرفتن از تکیه گاه بلند میشه و مستقلا راه میره بدون کمک. فقط یه چیزی می گیره دستش واسه حفظ تعادل. از لباسای خودش بگیر تا شارژر موبایل و ... همش در حال راه رفتنه، گاهی وقتا یه ربع، 20دقیقه بی هدف راه میره.   یاد گرفته از لیوان نی دارش آب بخوره. چقدر هم خوشحاله که این کار رو می کنه. و البته من! مامان،بابا، آب، تاب رو هم میگه. اما کماکان از نظر اون اسم همه چیز گ ِ هستش. ...
4 اسفند 1390

بهمن 90

این روزا شروع کردم به خونه تکونی. البته نه به اون معنا که تموم خونه رو بریزم به هم. گه گاه که حوصله دارم یه جایی رو تمیز می کنم. فعلا اتاق آریا جون رو حسابی تکون دادم. پیرو آب گرفتگی اتاق خواب وهال و حموم در پی بی تدبیری همسایه طبقه بالا، برای شب خوابیدن راهی اتاق آریا جون شدیم. آریا رو هم واسه خواب روزش راهی اتاق خودش کردم. چون همه جا بوی نم و رنگ میده. بدین ترتیب قصد دارم کم کم او رو به اتاق خودش عادت بدم. مرحله دوم واکسن آنفلونزا رو هم زدیم. مادر و پدر عزیزم هم واسه دیدن بزرگای فامیل و حلالیت طلبیدن از اونا! به قصد عزیمت به مکه در دو مرحله ما رو سرافراز کردند که بدین جهت منم در دو مرحله خوشحال شدم و اندکی روح ناآرام و خسته م آروم...
4 بهمن 1390

خنده های آریا زیباتر می شود

این روزا آریا داره تندتند دندون در میاره یعنی تو 40 روز اخیر 6 تا دندون درآورده. 2 تا پایین، 4 تا بالا. دندونای پایینش وقتی می خنده پیدا میشن و قیافش خوردنی میشه. یه کمی سخت غذا می خوره، میذارمش تو روروئک، می برمش جلو آشپزخونه، یه دستم به کلید لامپه، روشن خاموشش می کنم. با یه دست بهش غذا می دم تا دهنشو باز کنه و غذا بخوره. هر روز و هر شب کارم همینه. با هم بازی میکنیم. کتاب براش می خونم. با عروسکاش سرگرمه البته تنها کاری که باهاشون می کنه خوردنشونه. خیلی بامزه این کارو میکنه. رامین عزیز هم تازگی ها موقع حموم بردن آریا بسیار بیشتر از قبل همکاری میکنه آخه داره کم کم یاد می گیره. من هم که کماکان رژیم لبنیات گاوی دارم. با یک مکافات و ...
20 دی 1390

دی 90

دی 90 – تازگی ها پسرک فهمیده میشه از اینی که هست مستقلتر بود و تنهایی راحتتر میشه به همه جا سرک کشید واسه همین موقع گذاشتنش تو روروئک یک شلوغی میکنه مبنی بر عدم رضایت. از اون غول پلاستیکی خوشش نمی آد مخصوصا وقتی میذارمش که امنتر باشه و نیاد تو آشپزخونه تا من به کارام برسم بیشتر شاکی میشه. تمام وقتی که تو روروئکه، غر می زنه و منم همزمان هم به کارام می رسم هم باهاش حرف می زنم و شعر براش می خونم. منم کارامو تو چند مرحله انجام میدم. قبل از خوابش واسه خودش غذا (سوپ) می پزم، وقتی هم خوابید واسه خودمون. راستی از کسانی که زودپز،پلوپز و وسایل دیگه ای از این دست رو اختراع کردند و به جامعه زنان و مادران پرمشغله تقدیم کردند کمال تشکر رو دارم...
4 دی 1390

آریا هر روز قویتر از دیروز

این روزا آریا با سرعت نور چهار دست و پا راه میره از همه جا میگیره بلند میشه. حتی از پرده. منم تمام وقت نگران سریدنش روی سرامیکا هستم. داره کم کمک وابسته میشه. اما تقریبا بغل همه کسی میره. وقتی هم بچه ها رو میبینه خیلی ذوق می کنه. با روروئک که وحشتناک راه میره. سریع دنده عوض می کنه، ترمز می کنه. شده یه راننده تمام عیار. واسه خودش کلمه اختراع کرده به لامپ میگه گپ . دائم چشمش به لامپه. علاقه خاصی هم به جاروبرقی داره و اسمشو گذاشته گِ .     علاقه زیاد آریا واسه ارتفاع نوردی ...
4 دی 1390

آبان، ماه عزیز من

بنده متولد 13 امین روز آبان 1359 می باشم که به یمن قدوم مبارک گل پسر، بنده بیشتر متلذذ شدم از روز تولدم. رامین عزیز که طبق معمول هدیه اش نقدی بود (از طرف خودش و آریا جون) دوباره پسر بلوریم این روزا مریض شده. 3روز پشت هم تب داشت. دادن قطره استامینوفن هم که خوراندنش به آریا یک پروژه است. رفتیم مطب، دکتر بعد از معاینه چیز خاصی ندید. فقط گفت گوشش کمی ملتهبه که شربت سرماخوردگی و قطره استامینوفن تجویز کرده، قرار شده اگه تا دو روز دیگه بهتر نشد آنتی بیوتیک شروع کنیم. امروز دکتر جوونه اولین دندون پسرم رو دید. بعد از برگشتن از مطب در کمان ناباوری تب آریا قطع شد اما دوساعت بعد روی پیشونیش چند عدد لکه قرمز مشاهده کردم. فردا بیشتر شد و تقریبا ت...
13 آبان 1390

رفتیم سمنان عروسی

برای شرکت تو عروسی برادر رامین عزیز (از آنجایی که عروس خانم همشهری بنده می باشند) راهی سمنان شدیم. روز عروسی شیر آریا رو دادم. لباساش و شامشو آماده کردم و او رو به مانانی و بابایی و خاله مائده سپردم تا تو مراسم عقد سوری شرکت کنیم برای تقدیم کادو! ساعت 7 آریا به اتفاق مامان و بابام و خاله به مراسم تشریف آورد که به محض دیدن من گریه ای کرد که دل حضار به رنج آمد و تا آخر مراسم از بغل بنده دور نشد و تمام وقت با اون کفشای پاشنه بلند مجبور شدم راهش ببرم. یه اتفاق دیگه که خیلی به من حال داد اونم بعد از مدتها، دیدن دوستام بود تو خونه عاطفه عزیز و بارمان نازنین. آخه من از سال 84 تنها تهران زندگی می کردم و به عنوان یک خانم مهندس تو یه شرکت ...
4 آبان 1390