گاه زندگی چقدر دردناک می شود !
اول نوشت: درسته از نظر خیلی ها، تنهایی سخته و گاهی وقتها آدم نیاز داره یکیو داشته باشه واسه حرف زدن و از درد دل گفتن.
شاید خیلی عجیب باشه؛ اما من واقعا از تنها بودن لذت می برم. بی خبر بودن بهم آرامش میده، عجیب تر اینکه من اصلا اهل درد دل گفتن نیستم!!!
همونطور که تو ادامه ی پست نوشتم، قسمت آزار دهنده ی دور بودن برام، همون بی خبر بودن از سلامت خانواده م هست که خیلی وقتها از من پنهون می کنن، و اگر هم خبری بدن، سعی می کنن نگرانم نکنن که اون موقع بیشتر می مونم تو برزخ...
غربت؛ فرصتی ست برای همیشه با خود بودن.
غربت؛ فرصتی ست برای بی خبر بودن از همه کس و همه جا.
غربت؛ فرصتی ست برای دور بودن از همه ی کسانی که مجبورت می کنند ناخواسته راز زندگی شان را بشنوی.
غربت فرصتی ست برای اینکه مجبور نباشی وقت و بی وقت، زیر پوست زندگی اطرافیان بروی (البته به میل خودشان و علیرغم میل خودت)
اعتراف می کنم، همه ی این چیزا تو غربت نصیبم شد.
اینا تعدادی از دلایلی هستن که با تمام وجود خواستم به خاطرشون قید نزدیک بودن به دوست و فامیل و آشنا رو بزنم...
اینکه نخوام چشام کسانی رو ببینن که سفره ی زندگی شون رو همه جا پهن می کنن،
اینکه نخوام گوشامو تیز کنم که درد یا مشکل شون رو بشنوم (که نه اینکه از درد دیگران فراری باشم، که هدف همین دیگران از گفتن دردشون، درمان شدنش نیست، که می خوان آرامشت رو از بین ببرن، که میخوان با گفتن دردشون، توجه ت رو جلب کنن، چیزی که همیشه ازش بدم می اومده)
- منظورم از این دیگران، فامیل و آشنا و بسته ی درجه ی چندمیه که ممکنه مدتها از آخرین دیدارمون گذشته باشه و یا حتی ممکنه من رنگ اون طرف رو ندیده باشم –
اما همین بی خبری از سلامت اعضای خانواده تو غربت، گاه آدم رو تا مرز جنون پیش میبره.
اینکه همشون سعی می کنن این آرامشی که تو غربت داری رو ازت نگیرن؛
اینکه میخوان نگرانت نکنن؛
اینکه به همه سفارش می کنن، از سلامتی به خطر افتاده شون، بویی نبری؛
اینکه میخوان با هر درد و رنجی که دارن، نکشوننت تو جاده.
اما همین که جسته و گریخته از دردشون می شنوی، آرزو می کنی کاش کنارشون بودی، کاش این مسافت 240 کیلومتری، هیچ وقت نبود.
و این بی خبربودن، واقعا جون آدم رو می گیره.
اینکه نکنه خبرهایی که میدن برای مراعات حالـِـت، موثق نباشه.
درسته وقتی هم اونجا باشی، کاری ازت بر نمیاد.
اما همین که حضورت به خودت و خودشون آرامش میده، کافیه...
اینکه بالاخره از نزدیک همه چیز رو می بینی، خیالت راحت میشه...
این قسمت ِ تنها زندگی کردن و دور بودن رو دوست ندارم. مجبورم دلم رو خوش کنم به چیزایی که دیگران مخابره می کنن و میخوان که نگران نباشم ...
گاهی چقدر دست و بال آدم بسته میشه وقتی برای همیشه بساط زندگی ش رو با یه نفر دیگه، زیر یه سقف دیگه پهن می کنه و باید دور باشه ...
که میشه پناه دو نفر دیگه (پدر و پسر) واسه ادامه ی این زندگی ...