آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

روزهای پسرانه

دل ناخوشی!

1391/11/14 21:34
نویسنده : مامان
284 بازدید
اشتراک گذاری

مدتهاست جسم و روحم دارن از همدیگه سواری می گیرن، نمیدونم کدومشون داره اون یکی رو یدک میکشه. جسم ضعیف یا روح داغونم!

مدتهاست دیگه هیچ چیزی خوشحالم نمی کنه!

مدتهاست خواب راحت ندارم، انگار تو خواب هم بیدارم!

مدتهاست دیگه روحم، بلند، پرواز نمی کنه. گیر کردم تو این روزمرگی!

مدتهاست که گفتارم زخم میزنه، طوری که خودم حرارتش رو احساس می کنم!

مدتهاست روح نازکم با کوچکترین زخمه، ترک برمیداره و من کاری از دستم بر نمیاد!

مدتهاست دیگه فکر آدما رو نمی خونم، و ذره ای احساس نزدیکی ندارم باهاشون!

مدتهاست دیگه غربت اذیتم نمی کنه، گویا جنس دلم عوض شده!

مدتهاست نگاه م سبک شده و خنثی، دیگه از اون نگاه سنگین که هر کسی رو آزار میداد خبری نیست!

مدتهاست آروم شدم، البته مثل خاکستری که زیرش آتیشه!

مدتهاست وقتی تو خودم هستم و فکر می کنم به خودم، داغ می کنم و گُر می گیرم!

مدتهاست فاصله گرفتم از خدا، از اون حی قیوم! باهاش حرف می زنم اما جنس حرفام مثل قبل نیست!

مدتهاست دارم فقط روزا رو می گذرونم که زودتر شب بشه! تا زودتر یه روز دیگه بیاد!

مدتهاست اشک هم با چشمای خسته م  وداع کرده، انگار اون هم حوصله همراهی نداره!

مدتهاست وقتی دارم حرف می زنم، دیگران صدامو نمی شنون، حتی خودم هم صدای خودم رو نمی شنوم. صدام گم میشه تو حجم صداشون. بی رمقم اساسی!

 

مدتهاست وعده های غذایی م محدود شدن به یه وعده حوالی ساعت 5-6 عصر، که نمیدونم اسمش ناهاره یا شام!

مدتهاست ضعف دارم، نمی دونم واقعا ضعف جسمه یا ضعف روحه که فشار میاره به این جسم زار و نزار!

مدتهاست دردهای ناشناخته دارم که آزارم میدن!

مدتهاست دیگه انتظار اومدن و دیدن عزیزترین کسانم رو نمی کشم، سنگ شدم اونم از نوع خارا!

مدتهاست تو این زندگی آروم دارم دور خودم می چرخم. به هیچ جایی هم نمی رسم، حتی نمی خوام مسیرم رو عوض کنم!

مدتهاست می خوام خودم رو عوض کنم. اما زورم به خودم نمی رسه!

مدتهاست می خوام حرف دیگران رو بفهمم، دل بدم به دردشون، اما توانش رو ندارم!

مدتهاست دیگه طراحی سازه ی یه برج 20 و چند طبقه اونم تو بالاترین نقطه ی تهران دیگه دغدغه م نیست!

مدتهاست دیگه دلتنگ شغلم نیستم!

مدتهاست فقط دلم خوشه به این پسرک گل گلی که بازیچه ی تموم ساعات زندگیش هستم و همسر مهربان که آوار می کنم تموم دلتنگی هامو رو سرش!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان امیرحسین
15 بهمن 91 11:10
سلام.عزیزم من هم گاهی اینطوری میشم.بیشتر مواقع وقتی دلم برای شهرمون ... و عزیزام تنگ میشه اینطوری میشم. یه سر برو شهرتون.به خدا آروم میشی.


سلام. چشم. ممنونم

مریم مامان آریا
17 بهمن 91 13:47
برای همه اینهایی که نوشتی می خوام یه چرای بزرگ بگم ؟
چــــــــــــــــرا ؟
خانوم مهندس چراااااااااااااا ؟
از غربت و تنهاییی نیست همه این حال و روزت ؟


دیگه غربت اذیتم نمی کنه، خیلی وقته.
آریا زیاد بهانه گیر شده، هرکاری می کنم که آروم باشه و راحت، اما یه وقتایی واقعا کم میارم
بیشتر تنهایی آریا رو اذیت می کنه، کاملا مشخصه.
اینجا هم که هر روز خدا آلوده س و البته سرد. بیرون بردنش خیلی کار سختیه. هیچ جور راضی نمیشه لباس بپوشه. تازه بعد که با هزار بدبختی و داستان و ... می بریمش بیرون. اوردنش خونه یه پروژه ی دیگه س
دیگه همین دیگه.
الی مامان
17 بهمن 91 14:31

چه بد می شود وقتی می خواهی مرهمی باشی و نمی دانی چگونه
چه تلخ می شوی وقتی توان شیرین کردن یک لحظه ی دوستی نازنین را نداری
چه کم می شوی وقتی تنها دلت می گیرد از دلگیری آن که در دنیای مجازی ، واقعا دوستش داری
برای دوباره شاد شدنت همین حوالی منتظرم بانو زود زود زود

همین که هستید خودش خیلی برام زیاده
ممنونـــــــم زیاد
مریم مامان آریا
17 بهمن 91 14:50
کاملا بهت حق می دم آدم توی غربت با هزار تا راه حل می تونه تنهایی رو بهترین روزها تبدیل کنه اما وقتی مسئله تنهایی بچه ات باشه اوضاع خیلی فرق می کنه
هوا سرده بیرون هم نمی تونین برین کسی رو هم ندارین برین خونشون وااااااااای همه اینها که می گی رو درک می کنم
اگه سرکار نمی ری خوب ماهی یکبار برو سمنان 10 روز بمون
یعنی 20 روز تهران باش 10 روز سمنان
تا دلتون ابری میشه یه سر برین سمنان

هفته پیش سمنان بودم
اما اینجا رامین تنهاست و منم همش نگران اون، خورد و خوراکش...
بازم ممنون دوستم

پانی(مامانه بهداد)
20 بهمن 91 0:10
عزیزم زمستون و هوای آلوده واقعا هممون رو کلافه کرده و مخصوصا این فسقلی ها رو. منکه اگه این دو روز و نصفی ساعت کاری هم اگه نبود باید سر به بیابون میزاشتم و البته بهدادم این روزها از یکدندگی و بدقلقی سنگ تموم میزاره و فکر کنم یه مقدارشم برای همین خونه های آپارتمانی و تنهایی و روزهای تکراری و البته هورمون رشد باشه که به سرعت رو به بالارفتنه خدارو شکر .
منکه هرشب کلی از خدا صبر و آرامش طلب میکنم و از امشب هم چهره آریا جووونم هم جلوی نظرمه و همچنین مامانه مهربونش.


قربونت
برامون زیاد دعا کن، گیر کردیم تو این آپارتمون و دود و دم هوای تهران و نق زدنهای تموم نشدنی پسرک
نوشين مامان آريا
21 بهمن 91 11:15
عزيزم ايشااله روز به روز بهتر مي شي


با دعای دوستان. ممنونم
مامان نگین
24 بهمن 91 17:06
قلمتو دوست دارم...چه زیبا و متفاوت می نویسی ! با اجازت لینکتو تو صفحم می ذارم که زود به زود بخونم
راستی...منم تو غربتم...سخت نگیر. خانواده یعنی همسر و فرزند. همین!


سلام. ممنون از لطفتون!
خواهش می کنم، تشکر می کنم.
خود غربت به تنهایی اذیتم نمی کنه، اتفاقاتی که می افته یه جورایی تو تنهایی نیشگونم می گیره. هر چند که من تو شهر خودم هم زیاد احساس قربت (نه غربت) ندارم!
درسته!

خاله عاطفه
25 بهمن 91 3:31
الهی بمیرم سمی جان،ایشاله ..........سعی کن خوب شی،باید خودت بخوای...با شرایطت کنار بیا....عزیزم ما عوض شدیم دیگه چه قدر مایه بذاریم.



چشـــــــــــــــــــم