آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

روزهای پسرانه

نقاش کوچولوی من (1)

موضوع نقاشی: درخت گیلاس و ابر و خورشید     موضوع نقاشی: مامان در حال بردن سبد رخت چرکا به سمت ماشین لباسشویی       موضوع نقاشی: پنکه رومیزی !   موضوع نقاشی: پنکه پایه بلند و پنکه رومیزی !   موضوع نقاشی: آقای پلیس   موضوع نقاشی: ماه و ستاره     + لازم به توضیحه که تو هیچ یک از نقاشی‌ها، ما بهش موضوع نمیدیم و خودش هر چی رو که می‌بینه و توجه‌ش جلب می‌شه، نقاشی‌ش می‌کنه ...
9 مهر 1393

پسرک شیرین من

  دعای پسرک بعد از تمام شدن نمازهاش: خدایا؛ مظابب (مواظب) مامان و بابا باش. خدایا؛ مظابب (مواظب) خودمم باش.   ***   مامان؛‌ چرا تو پارک ایـران‌شهر، روی لوله‌های آب، قلوک سیمانی گداشتن؟ (بلوک سیمانی گذاشتن)   ***   مامان؛ چه‌قدر خوب خونه رو نظافت می‌کنی. آفرین دخترم، خیلی زرنگی. کی یادت داده؟   ***   مامان؛ این خودکار شوهرش (جوهرش) تموم شده، نیمی‌نیویسه ...   ***   مامان؛‌ حالا که ویلچر (فیلتر) یخچال تموم شده، به بابا بگو زودتر عوض‌ش کنه. من نیمی‌تونم از این‌جا (اشاره به آ...
26 شهريور 1393

میگی چن تا دوسَم داری؟ میگم اندازه‌ی جونم

  از قشنگی‌های روزهای مادرانه اینه که ببینی فرشته‌ی 40 ماهه‌ت، مثل قدیما؛ درست مثل 4 ماهگی‌ش و شاید هم 40 روزگی‌ش؛ با صدای بلند توی خواب بخنده و تو رو بیدارت کنه. بعد با اون لبخندی که می‌نشونه روی لبات، پرت‌ت کنه وسط یه خواب عمیق و شیرین      + خدایا شکرت + عنوان رو از این‌جا برداشتم (پخش آن‌لاین ترانه‌ی تصور کن، امین رستمی)     ...
21 مرداد 1393

40 ماهگی مبارک

  پسرک‌م چهل ماهه شد؛ به همین قشنگی و شیرینی       40ماهه‌ ی شیرین‌م، کاش 40 سالگی‌ ات گره بخورد به بهترین‌ها      40 ساله‌ ی بزرگی باش، با دلی گنده و مهربان  40 ساله‌ ای باش که هیچ‌گاه انسان‌ها را با مقیاس و مکیال خودت نسنجی، بدان که قاضی و داور کــَـس دیگری‌ست  40 ساله‌ ای باش مــَــرد، تا برای اثبات خود به دیگران هیچ‌گاه به بددهنی و تهمت و افترا چنگ نیندازی؛‌ چرا که این عمل فقط و فقط کار ضعیفان است  40 ساله‌ ای باش که اگر کسی موافق میل تو عمل نکرد، دریابی شاید که ...
11 مرداد 1393

عاشقانه‌های پسرک

  اصرار عجیب این روزهای پسرک که حتما ً نماز ظهر و عصر، مغرب و عشا را اقامه کند، آن هم در ملازمت پدر گرامی و البته که بعد از آن حتما ً  باید بشنود: آریــاجون، قبول باشه. ناگفته نماند که پسرک، تعقیبات  (!) نمازهایش را هم به زیبایی هر چه تمام‌تر به جا می‌آورد. مخصوصا ً‌ دعا برای پدر و مادرش.   ***   پسرک هر بار قرآن را در دست‌م و در حال قرائت آن می‌بیند با حالتی معصومانه از من سؤال می‌کند:  مامان؛ بلدی قرآن بخونی؟ وقتی جواب مثبت مرا می‌شنود، مجددا ً با همان حالت معصومانه‌اش می‌گوید: مامان؛ به منم یاد میدی قرآن بخونم؟ ...
28 خرداد 1393

سه سال و دو ماه و یک روز

  در این چند روز هر چه قدر فکر کردم به یاد نیاوردم که پیش از آمدن‌ت، زندگی دو نفره‌ی ما چه شکلی بود. اما امروز که دقیقا ً سه سال و دو ماه و یک روز از آمدن‌ت به زیر سقف با هم بودن‌مان می‌گذرد، می‌بینیم که تمام این روزها ـ هر روز و هر روز - هیجانی عجیب به رگ‌های زندگی‌مان تزریق شده است، مخصوصا ً وقتی هر روز بالنده شدن‌ت را می‌بینیم که گاهی کیلومترها با پسرکی سه ساله فاصله داری (!)   و ما سرمست از این‌که در کنار تو مادری و پدری آموختیم و با تمام وجود خوش‌حال که خواستیم تو، حیات دو نفره‌مان را زیباتر کنی...   پسرجان، امروز سه سال و دو ماه و یک روزه ...
12 خرداد 1393