آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

روزهای پسرانه

بهاران ...

    آرین جون؛ پسر عموی آریاجون، پسر خوب خاله روشنک و عمو کامبیز باران جون؛ دختر عموی آریاجون، دختر نازنین خاله سارا و عمو کیوان   امشب حسابی به آریاجون و باران خانم خوش گذشت...   کوچولوهای نازنین، از بودن با هم لذت بردن و هم بازی های خوبی بودن...     ...
3 خرداد 1392

روز بزرگ ...

  مردای عزیز و محترم خونه ؛ این روز رو صادقانه و خالصانه بهتون تبریک میگم     چند کلمه حرف خصوصی   آقایان گرامی منزل؛     احتراما به استحضار می رساند؛ از آنجا که بنده دائما در حال رتق و فتق امور مربوط به شما آقایان می باشم  و به کل از خود، فارغ شده ام و هم چنین، چون نسبت وجودمان 2 (شما) به 1 (من) هست، از امروز تصمیم  بگیرید و با هم،  همقسم بشوید که هوای خانم خانه رو بیشتر داشته باشید ...                                              ...
3 خرداد 1392

و خدایی که در این نزدیکی ست

    همیشه (منظورم از همیشه واقعا همیشه ی ایامه به غیر از دیشب) وقتی آسمون پـُـر از ابر میشه و بارون میاد، یه حس پارادوکس میاد سراغم ... اینکه بارون رو خیلی خیلی دوست دارم و دلم میخواد ساعتها بشینم و ببینمش و صداشو بشنوم و هم اینکه یه حزن سبکی میشینه رو دلم ... بعدش هم حسابی حالم خوب میشه، هنوز نمیدونم علاقه م به بارون حالمو خوب میکنه یا اون حزن شیرین؟  اما دیشب که بارون اومد، حال عجیبی داشتم. این بارش با تموم باریدن های قبلی فرق داشت، کلی برام حرف داشت، پیغام داشت، انگار فقط فرستاده شده بود واسه من...   وقتی از شیشه ی نیمه باز ماشین خودشو پخش می کرد رو صورتم؛ وقتی صداش رو می شنیدم ...
1 خرداد 1392

آرزو با طعم کاهو و سکنجبین !

 اول نوشت: قسمت آخر این پست رو زیاد جدی نگیرید (ادامه مطلب)   یادمه اون قدیما که فقط یه برادر و یه خواهر داشتم (دایی حسین و خاله مریم)، دوست داشتم یه برادر کوچیکتر از خودم هم داشته باشم، یه حس خوبی بهم می داد وقتی رابطه ی دخترا با برادر کوچیکتر از خودشون رو می دیدم، یه الفت خاصی بین شون بود... هر چند من با تنها برادرم هم یک رابطه ی خواهر و برادری ساده و خوبی داشتم و دارم... در هر صورت این آرزو هیچ وقت محقق نشد و من الان یه برادر و دو تا خواهر دارم و بسیار برام عزیزن... وقتی هم دوران تجردم، رنگ جوونی گرفت، همیشه دوست داشتم یه پسر داشته باشم ... از قرابتی که بین مادرا و پسراشون هست، خوشم می اومد، یک رابطه ی ما...
29 ارديبهشت 1392

شب آرزوها ...

  امشب شب آرزوهاست؛ لیلة الرغائب آرزومند آرزوهای خوب برای همه   لیلة الرغائب (نامی عربی: به معنای شب آرزوها)  به نخستین شب جمعه ی ماه رجب گفته می شود، به باور مسلمانان، در این شب فرشتگان به زمین نزول می کنند تا رحمت الهی را به جامعه ی بشری عرضه نمایند. لیلة الرغائب در سراسر جهان اسلام گرامی داشته می شود.   کلمه ی «رغائب» جمع «رغیبه» به معنای چیزی که مورد رغبت و میل است و نیز به معنای عطا و بخشش فراوان می‌باشد. بنابر معنای اول «لیلة الرغائب» شبی است که میل و توجه به عبادت و بندگی در آن بسیار است و بندگان خدا در این شب گرایش زیادی به رفتن به در خانه خدا و...
26 ارديبهشت 1392

لحظه ی سبز نیایش

  اول نوشت: لازم به توضیحه که آریاجون روزانه بالغ بر 50 رکعت نماز میخونه، مخصوصا اگه صدای اذان رو بشنوه، اما خارج از اون وقتها هم دائما در حال عبادته ... ضمنا بدون سجاده امکان نداره نماز بخونه ... یه وقتایی هم اصرار داره که چادر بندازه سرش و بعد نماز بخونه ...  ( حالـــــَــت را عاشقم ؛ پسر ) در کنار همه ای اینا، وقتی من و یا رامین می خواهیم نماز بخونیم، یه گریه هایی می کنه که واویلاست! از اینکه وقتی تو نماز هستیم و بهش بی توجه، ناراحت میشه و از قبل از نماز ما شروع می کنه به گریه و زاری، حالا هر چی بهش می گیم آقا؛ شما هم سجاده ت رو بیار و بایست نماز بخون، فایده نداره ...  موندیم با این معضل چیکار کنی...
24 ارديبهشت 1392

شبکه ی پویا ...

  امروز بعد از مدتها، تونستم واسه چند دقیقه ای تلویزیون رو از انحصار پسرک دربیارم. آخه تلویزیون صرفا در اختیار پسرک و برنامه های مورد علاقه ی ایشون می باشد. از CDهای مخصوص خودش گرفته و کلیپ های عمو پورنگ و کارتون toy story که روی فلش هست و خونه ی ما مزینه به صدا و تصویر برنامه های مورد علاقه ی شازده. همین طور که داشتم با بی حوصلگی کانال های تلویزیون رو عوض می کردم، رسیدم به شبکه ی پویا. شبکه ای که تو خونه ی ما هیچ جایگاهی نداره ... یهو آریا، از دور مثل برق و باد پرید سمت تلویزیون و شیشه ش رو بوسید... خیلی برام عجیب بود، اولین بار بود می دیدم آریاجون نسبت به یه برنامه این جور از خود بیخود میشه... خلاصه راضی شدم به اینکه...
23 ارديبهشت 1392

این روزا ...

  امروز برای چهارمین روز متوالی، خونه ی ما انفجار رو تجربه کرد (البته انفجار از نوع فاجعه) از 4 روز پیش که کم کـَـمـَـک بیماری خودش رو به من نشون داد، دیگه نتونستم سرپا بایستم و شد روز خوبی برای پدر و پسر ... وسط هال و پذیرایی ، صحنه ی درگیری تموم اسباب بازی هاست. حتی اونایی رو که تو مخفی ترین قسمت اتاق آریا جاسازی کرده بودم (چون مناسب الانش نبودن)، وارد میدون جنگ خونگی شدن... کلی بالش و پتو به داخل هال و پذیرایی راه پیدا کردن تا واسه پسرک نقش پارکینگ رو بازی کنن ... وسط اتاق آریا، تموم وسایل مربوط به تعویض پوشک، پرواز می کنن. چون یکی از سرگرمی های پسرک (که البته پدر گرامی شون به اون دامن زدن) رفتن به داخل تخت و انداختن وسایل ...
22 ارديبهشت 1392