آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

روزهای پسرانه

پیک نیک تو بالکن!

  از اونجایی که حوصله ی گل پسر زیاد سر میره و به تبعش مخ من خورده میشه، و هم چنین از طرفی چون ما از داشتن حیاط محروم می باشیم، (البته داریم یعنی فقط می تونیم از بالای 3 طبقه نگاهش کنیم)، 3 روز پیش، روزی که تهران شدیدا بارونی بود و هوا خیلی عالی، من و آریاجون یه ساعتی تو بالکن بودیم و آریاجون ناهارش رو اونجا میل کرد...       ...
20 فروردين 1392

جمعه ی زیبا!

  جمعه ای که گذشت، تونستیم بعد از مدتها بریم پارک. رفتیم پارک شریعتی، بالاتر از سیدخندان، سه راه ضرابخونه. بدو ورودمون هوا خوب بود. اما کمی که گذشت، بارونی شد. چون کنترل آریاجون مشکل بود و ما هم خیس شدیم، به ناچار زود برگشتیم...   ...
20 فروردين 1392

فرشته کوچولو

  تو هشتمین روز بهار، لطف بیکران خدا شامل ما شد و دخترک ناز خاله مریم و عمو محمد پا به این دنیا گذاشت... علیرغم بی تدبیری های پزشک رادیولوژیست و در پی اون بداندیشی های پزشک معالج خاله مریم که دو بار شوک بزرگی به همه ی ما وارد کرده بودن؛ این فرشته ی آسمونی در نهایت سلامت و صحت زمینی شد... یه دخترک ناز و چشم سبز و مو طلایی...   خدای بزرگ ؛ بی نهایت سپاس ....     سارا کوچولو ، مقدمت گل باران         ...
14 فروردين 1392

دو سالگی مبارک

        الهی همیشه جسم و روحت سالم و سلامت باشن ...   الهی عمر باعزت داشته باشی ...   الهی تو زندگی غم نبینی ...   الهی برقرار و پاینده باشی ...   الهی که خونه ی دلت فقط و فقط با نور عشق روشن بشه...     خدایا؛ سپاس که چراغ خانه مان را با نور وجود این پسرک روشن کردی ...   خدایا؛ بی نهایت شکر که کودکی سالم به ما عطا کردی ...   خدایا؛ بزرگی رو مهمون روح این پسر کن برای همیشه و تا همیشه ...   خدایا؛ مواظب دل پسرکم باش که کوچکترین خراشی بهش نیفته ...      ...
11 فروردين 1392

بهار آمد

    نوروز پاسداشت عشق های کوچکی ست که زنده مانده اند   و روز تعظیم در برابر عشق های بزرگی ست که عظمت را کوچک می دانند.   پس به تو در نوروز سلام می کنم که بزرگترین عشق این کوچکی ...   آریاجون ، سال نو مبارک                                                                           مامان سمیه و بابا رامین       بازم طبق معمول، به دلیل وول خوردن های زیاد ...
1 فروردين 1392

یا مقلب القلوب و الابصار...

   امروز و در حال حاضر، ساعات آغازین آخرین پنج شنبه سال رو سپری می کنیم. قصد داشتم نوشتن این پست رو بذارم واسه روز آخر سال، اما فکر کردم ممکنه فرصتش رو نداشته باشم.       بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب ؛ اول از همه، تشکر می کنم از دوستانی که تو این مدت حدودا 22 ماه که من اینجا هستم، به خونه ی مجازی م که البته یه جورایی خونه ی دلم هست ؛ سر زدند و هم چنین منو به خونه ی دلشون راه دادند... تشکر می کنم از همه ی دوستان خوبی که تو شادی هامون شریک شدند.   و عذرخواهی می کنم اگه با خاکستری و سیاه نوشتن م باعث رنجش و دل آزردگی شون شدم. آخه، اینجا تنها جایی بود که می ...
24 اسفند 1391

میهمان عزیز!

  قصد داشتم تا پایان سال پست جدیدی رو نذارم. اما حیفم اومد این خاطره رو واسه آریا جون ثبت نکنم.   «این پست عکسدار شد»   تو ساعات پایانی هفته ای که گذشت، یعنی جمعه، حول و حوش ساعت 8 شب، بابایی (پدر بنده) به منزل ما تشریف فرما شدند و ما رو سرافراز کردند... با وجودی که  مدت اقامت بابایی کمتر از 20 ساعت بود، و نصف این ساعات هم به خواب شبانه ی ما گذشت و فردا صبحش هم بابایی واسه انجام یه کار اداری حدود 3 ساعتی پیش ما نبودند، اما تو همون ساعاتی که حضور داشتند، حسابی به من و البته آریاجون خوش گذشت... کلی با هم بازی کردن، نقاشی کشیدن، کارتون تماشا کردن و .... آریاجون هم که کلا یه بچه ی خوش برخورد،...
22 اسفند 1391

تهران؛ امروز...

  امروز، هوای تهران عالی بود... به جرأت می تونم بگم تو این 7-8 سالی که تهران زندگی می کنم، اسفند رو اینقدر زیبا ندیده بودم...           لذت دیدن این تابلوهای نقاشی خداوندی با شنیدن صدای دلنشین همایون ش ج ر یان، صد چندان شده بود....               دلی کز تو سوزد، چه باشد دوایش      چو تشنه ی تو باشد، که باشد سـِـقایش             چو بیمار گردد، به بازار گردد               دکان تو جوید، لب قند خوایــَـش     ...
17 اسفند 1391