آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

روزهای پسرانه

تفریح سالم پسرک!!

      اینجا، زهراخانم، دخترعموی بنده، آریاجون رو تو انداختن سنگ، کمک می کرد (از تو کیسه ای که توش پر از سنگریزه بود و من از ورودی باغ واسه آریاجون پــُرش کرده بودم، سنگ می داد به آریاجون و مسلحش می کرد واسه پرتاب)   اینجا، وقتی سنگای داخل کیسه تموم شدند، آریاجون اومد سمت آجرای باغ، یعنی عمه جان بنده از روی شیطنت، آجرا رو نشونش دادند و باقی ماجرا ...   بدون شرح!!!!!!!!!!!     و این هم پایان ماجرا، وقتی همه ی آجرا رفتن تو آب... ...
12 ارديبهشت 1392

مادرانه

  اين روز بزرگ رو خدمت همه ي مادرها ، مخصوصا مادر بزرگوار خودم و مادر گرانقدر رامين عزيز و هم چنين همه ي مادراي نازنيني كه تو اين دنياي مجازي رشته ي دوستي مون به هم  گره خورده  تبريك ميگم   اميدوارم در سايه ي الطاف خداوند ، بتونيم هر روز قدم بزرگتري رو واسه  سعادت  و سلامت  جسم و روح كودكانمون برداريم.   هم چنين آرزو دارم ،‌ همانطوري كه خداوند تاج مادري رو روي سر من گذاشت ، همه ي  خانمها تجربه كنن هم آغوشي با كودكشون رو      تاج از فرق فلك برداشتن  جاودان آن تاج بر سر داشتن   &nbs...
11 ارديبهشت 1392

باز هم دلتنگی ...

  گاه چنان دلتنگ روزهای بی سودایی ام می شوم که حد و اندازه ندارد، اصلا سری نداشتم که سودایی داشته باشم! مستانه و سرخوش چنان قدم می گذاردم بر زمین خدا که گویی بر ابرها قدم می نهم، غوطه می خوردم در کودکی ام... بی خیال ِ بی خیال در آن روزهای دور، دلی داشتم که ملازم هم بودیم، روحی داشتم که بغایت بلند می پرید... این بی خیالی و بی سودایی تا پایان تحصیلات دانشگاه، نـَـفـَـس تا نـَـفـَـس همراهم بود و چه لذتی داشت... چهره ای بشاش داشتم که انگار به عمرش رنگ غم ندیده رسید ایامی که برای رسیدن به شغل دلخواه، شدم پایتخت نشین! به یکباره روح خجسته ام عزلت نشین شد؛ چرا؟ هنوز ماتم!! دیگر نه از ملازمت من و دلک خبری بود و نه ا...
31 فروردين 1392

دغدغه‌های کودک من!

  تو این چند ماه اخیر، پسرک دل‌مشغولی‌هایی پیدا کرده که در نوع خودشون جالب هستن... اول از اونی میگم که دردسرش کمتره؛   حدود دو ماه پیش که سمنان بودیم و خاله مریم اثاث کشی داشت، آریاجون بدجور رفته بود تو نخ کارگرا و بهشون توجه می‌کرد، مخصوصا که اون عشق لوازم خانگیه. با هر بار برداشتن یکی از این وسایل کلی ناراحت می‌شد که دارن کجا می‌برنش؟! خلاصه وقتی کار تموم شد، بردمش تو کوچه و دید که همه‌ی وسایل شدن بار کامیون... حالا از اون روز تو خونه به تموم وسایل‌مون اشاره می‌کنه و ازم میخواد براش تعریف کنم اون روز خونه‌ی خاله مریم چه اتفاقی افتاد و آقاها چیکار کردن! خودش هم ما...
30 فروردين 1392

من یار مهربانم 3

  برای بارمان نازنین و عاطفه      آریاجون، هنوز این عروسکا رو تو انگشتاش نمیذاره. همه رو می چینه کنار هم و باهاشون بازی می کنه. تقریبا همشون رو میشناسه. می تونی پسری رو طولانی مدت باهاشون سرگرم کنی   این کتابا از یک سالگی آریاجون، کمک حال من بودن. خیلی دوستشون داره مخصوصا نخستین واژه های خانه (اون جلد قرمزه)   این دو تا کتاب هم از خانواده ی اون بالایی هستن. انتشارات پیک ادبیات. سرگرم کننده و عالی   اینا هم مال انتشارات پیک ادبیاته، سایزشون کوچیکتره، تعدادشون زیاده، آریاجون موقع خرید فقط به این سه تا علاقه نشون داد   تو این دو کتاب...
29 فروردين 1392

یک روز زیبای بهاری...

  روز یازدهم فروردین، بابایی از صبح برای آبیاری رفته بودن باغ. موقع ظهر هم، من و رامین و آریاجون واسه بابایی ناهار بردیم.  آریاجون هم از فرصت پیش اومده استفاده کرد و کلی خوش گذروند...       اون روز، آفتاب خیلی شدید بود و من موقع عکس گرفتن عملا هیچ چیزی نمی دیدم ...
29 فروردين 1392

دنیای کودکانه!

  پرتاب سنگ به داخل آب، از تفریحات ناسالم پسرکمان می باشد (با نهایت شرمندگی)     امروز، این گربه بینوا از دست آریاجون کلافه شده بود، هر جا می رفت، آریا هم به دنبالش. آخر پیشی کوچولو مجبور شد واسه دفاع از خودش رو دست آریا چنگ بندازه   آریاجون، بالای پلی که دو تا سرسره رو به هم متصل می کنه، تو افکارش غرق شده...   تو پارک هیچ چیزی واسه گل پسر جذاب تر از آب نما و استخر و فواره نیست...   بدون شرح! ...
23 فروردين 1392

پیاده روی!

  امسال هم مثل سال گذشته، من و آریاجون، عصرها می زنیم بیرون پارسال آریا کوچیک بود و بیشتر می ذاشتمش تو کالسکه و قدم می زدیم تو خیابونای اطراف و بعد می رفتیم پارک (بوستان محله ای نزدیک خونه). اون موقع نمی تونست تنها از پله های سرسره بره بالا، منم می ذاشتمش روی سرسره و اونم سر می خورد، کاری که خیلی طاقت فرسا بود... اما امسال، از دیروز که سیر پیاده روی عصرگاهی مون شروع شده، آریاجون بیشتر باهام راه میاد، البته هنوز کالسکه به قوت خودش باقیه، چون بیرون از خونه و با اون اوضاع شلوغ خیابونا کنترل کردنش کمی سخته. خلاصه وقتی می رسیم پارک، سر از پا نمی شناسه، سریع میدوه میره سراغ سرسره (بوستان محله ای چون کوچیکه، فقط سرسره داره!)  ب...
20 فروردين 1392