آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

روزهای پسرانه

مهربان، زیبا، دوست

    چشم در راه کسی هستم کوله بارش بر دوش، آفتابش در دست، خنده بر لب، گل به دامن، پیروز کوله بارش سرشار از عشق، امید آفتابش نوروز. با سلامش، شادی در کلامش، لبخند از نفس هایش گــُـل می بارد با قدم هایش گــُـل می کارد؛   مهربان، زیبا، دوست، روح هستی با اوست!   قصه ساده ست، معما مشمار، چشم در راه بهارم، آری چشم در راه بهار...!       شعر از مرحوم فریدون مشیری، از کتاب تا صبح تابناک اهورایی!         ...
16 اسفند 1391

روزهای زیبای خدا...

  خدایا شکرت آنقدر این چند روز اخیر سر خوشیم و دل خوش، که سر بر طاق آسمان می کوبیم.   خدا را شکر، پسرک از بستر بیماری برخاسته و تقریبا همسر مهربان. خودمان هم که چیزی نمانده بود در چنگال تیز بیماری گرفتار شویم، نجات پیدا کردیم... حال ِ روزهامان و شب هامان توپ می باشد... از آنجا که پسرک در آستانه ی ورود به سه سالگی می باشد و ما شنیده بودیم که با پایان دو سالگی، اصولا کودکان تا حدودی منطقی تر و عاقل تر! می شوند، گویا پسرک پیش درآمد خوبی را برای عرضه به ما دارد... می پرد بغلمان و ما را درآغوش کوچکش جای می دهد البته فقط گردن مان را و بعد به ما عشق می ورزد به روشی کودکانه و با خنده ای زیرکانه... ما هم که این روزها در...
15 اسفند 1391

آغاز 24 ماهگی...

    روی تو را و یاس و سحر را - کنار هم - هر روز دیده ام. با این سه تابناک، دل و جانِ خویش را سوی ِ بهشت ِ نور و طراوت، کشیده ام ای خوش تر از سپیده دم،  ای خوب تر ز ِ یاس تا با منی، چه کار به یاس و سپیده ام!   آریا جون، قدم گذاشتن تو آخرین ماه از سال دوم زندگی ت مبارک! الهی پاینده باشی مادر! ...
11 اسفند 1391

وقتی مردهای خونه مریض میشن!

  پیرو بیماری و تب شدید آریاجون، هم چنین اون خستگی و بیخوابی های 2-3 شب که کلا پوستم رو کنده بود، دوباره اوضاع خونه به هم ریخت...       از دیشب رامین عزیز هم گرفتار بیماری های دَم عید شده و کلا رو فرم نیست. عطسه، سرفه، آبریزش بینی و چشم، کمی هم تب. من هم که طبق معمول در حال دویدن تو خونه، این روزا سرعتم زیادتر هم شده  برای اینکه واسه دوتاشون کم نذارم. البته با داشتن دو تا بیمار بدغلق، بیشتر آریاجون، دیگه بـُریدم، کاملا خرد و خمیر شدم! هر چند که آریا جون در پی تدبیرهای اندیشمندانه دکترش و کمک های یه دوست خوب بهتر شده، اما هنوز کاملا خوبِ خوب نشده. خلاصه اینکه امیدوارم هر چه زودتر این دو نفر سر پا بشن...
11 اسفند 1391

به خاطر خاله مائده!

  ادامه مطلب....     صبح شنبه قبل از اومدن به تهران، بردمت آرایشگاه. خاله مائده دانشگاه بود، نبود که ببیندت. ازم خواسته عکستو بذارم.    خاله مائده! چون آریاجون این روزا مریض بوده، عکس ازش نگرفتم. این عکسا هم مال همون روز شنبه ست.               ...
10 اسفند 1391

گل بی خار من!

     چو خاری به دل داری از روزگار، چو نتوانی از دل برون کرد خار، چو درمان و دارو، نیاید به دست، زر و زور بازو، نیرزد به هیچ، چو تدبیر و نیرو، نیاید به کار، در آن تنگنایی که اندوه و رنج دلت را فراگیرد از هر کنار... به گل فکر کن! به پهنای یک آسمان گل به دریای تا بیکران گل... رها کن تن خسته ات را در آن باغ تا بی نهایت بهار شنا کن! سبکبال، پروانه وار... مگر ساعتی دور از آن کارزار بیاسایی از گردش روزگار  گل بی خارم از دیشب تب داره و حالش خیلی بده. آریاجون زودتر بلند شو که تموم امیدم تویی! حال من هم بهتر از تو نیست! خرابم م م! ...
8 اسفند 1391

خلاصم کن!

  ادامه مطلب...   غروبم مرگ رو دوشم طلوعم کن تو میتونی تمومم سایه می پوشم شروعم کن تو میتونی شدم خورشید غرق خون میون مغرب دریا منو با چشمای بازت ببر تا مشرق رویا دلم با هرتپش با هر شکستن داره میفهمه که هر اندازه خوبه عشق همون اندازه بی رحمه چه راههایی که رفتم تا بفهمم جز تو راهی نیست خلاصم کن از عشقایی که گاهی هست و گاهی نیست تو خوب سوختن رو میشناسی سکوتو از اونم بهتر من آتیشم یه کاری کن نمونم زیر خاکستر میخوام مثل همون روزا که بارون بود و ابریشم دوباره تو حریر تو مثل چشمات ابری شم دلم با هرتپش با هر شکستن داره میفهمه که هر اندازه خوبه عشق همون اندازه بی رحمه چه راههایی که رفتم تا بفهمم جز تو راهی نیست خلاصم کن از عش...
8 اسفند 1391

باز هم سمنان!

  تو هفته ای که گذشت، مجددا برای صیقل دادن روح و جان به اتفاق مرد کوچیک زندگی م راهی پناهگاه همیشگی م یعنی سمنان (خونه ی مامانی و بابایی) شدم. از اونجایی که هر وقت ما میریم سمنان، خونه ی مامانی و بابایی به کاروانسرا تبدیل میشه؛ این بار هم این اتفاق افتاد. به جز خاله مریم اینا که پای ثابت حضور تو خونه بابایی هستن (البته بیشتر وقتی ما هستیم)، دایی حسین هم از کلاساش می زد و خودش رو می رسوند به ما. بقیه ی فامیل هم به بهانه ی دیدن من و صد البته آریاجون یه جورایی اونجا تـِلـِپ می شدن! روزهایی که سمنان بودم فرصتی شد تا از سرگرم بودن آریا جون با خاله ها و دایی حسین استفاده کنم و بزنم به خیابونا (البته پیاده) تا یه مقدار کــَــله ی داغم ...
7 اسفند 1391

I do Love

  ادامه مطلب...               ...When, in disgrace with fortune and men’s eyes ,Haply I think on thee, and then my state Like to the lark at break of day arising ;From sullen earth, sings hymns at heaven’s gate   For the sweet love remember’d such brings .That then I scorn to change my state with KINGS              هنگامی که در نظر سرنوشت و مردمان، روسیاه باشم... با شادمانی به تو خواهم اندیشید، و بعد به مقامم، و خواهم خواند، همانند چکاوکی که در هنگامه ی دمیدن سپیده ی صبح ...
28 بهمن 1391