مادرانه ای خاکستری!
آقا ما اومدیم پسرک رو از آغوشمون محروم کردیم، بلکه مستقل بشه و کمتر بره تو کارمون ؛ بدتر شد. بلایی به سرمون اومد، خانمانسوز. از صبح که ازخواب بیدار میشه، ما رو چون اسیری کـــَت بسته در اختیارمی گیره تا هر وقت که از ما سیر بشه. کلا ما اصلا واسه خودمون نیستیم. تمامی کارهای ایشون اولویت داره مثل همیشه. یه وقت به خودمون میاییم، می بینیم داریم از گرسنگی پس می افتیم. تا نیت می کنیم از جامون بلند بشیم و بریم یه چیزی میل کنیم، جیغ های بنفش پسرک ما رو میخکوب می کنه، که چی؟ که فلان چیزک رو بــِکش. با هزار بدبختی و داستان سرهم کردن که حالا نوبت تو شده، تو باید نقاشی بکشی؛ یه جورایی فرار می کنیم و ... باز تو اون هیر و ویر به یه چیز...