آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 27 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

روزهای پسرانه

باز هم دلتنگی ...

  گاه چنان دلتنگ روزهای بی سودایی ام می شوم که حد و اندازه ندارد، اصلا سری نداشتم که سودایی داشته باشم! مستانه و سرخوش چنان قدم می گذاردم بر زمین خدا که گویی بر ابرها قدم می نهم، غوطه می خوردم در کودکی ام... بی خیال ِ بی خیال در آن روزهای دور، دلی داشتم که ملازم هم بودیم، روحی داشتم که بغایت بلند می پرید... این بی خیالی و بی سودایی تا پایان تحصیلات دانشگاه، نـَـفـَـس تا نـَـفـَـس همراهم بود و چه لذتی داشت... چهره ای بشاش داشتم که انگار به عمرش رنگ غم ندیده رسید ایامی که برای رسیدن به شغل دلخواه، شدم پایتخت نشین! به یکباره روح خجسته ام عزلت نشین شد؛ چرا؟ هنوز ماتم!! دیگر نه از ملازمت من و دلک خبری بود و نه ا...
31 فروردين 1392

دغدغه‌های کودک من!

  تو این چند ماه اخیر، پسرک دل‌مشغولی‌هایی پیدا کرده که در نوع خودشون جالب هستن... اول از اونی میگم که دردسرش کمتره؛   حدود دو ماه پیش که سمنان بودیم و خاله مریم اثاث کشی داشت، آریاجون بدجور رفته بود تو نخ کارگرا و بهشون توجه می‌کرد، مخصوصا که اون عشق لوازم خانگیه. با هر بار برداشتن یکی از این وسایل کلی ناراحت می‌شد که دارن کجا می‌برنش؟! خلاصه وقتی کار تموم شد، بردمش تو کوچه و دید که همه‌ی وسایل شدن بار کامیون... حالا از اون روز تو خونه به تموم وسایل‌مون اشاره می‌کنه و ازم میخواد براش تعریف کنم اون روز خونه‌ی خاله مریم چه اتفاقی افتاد و آقاها چیکار کردن! خودش هم ما...
30 فروردين 1392

من یار مهربانم 3

  برای بارمان نازنین و عاطفه      آریاجون، هنوز این عروسکا رو تو انگشتاش نمیذاره. همه رو می چینه کنار هم و باهاشون بازی می کنه. تقریبا همشون رو میشناسه. می تونی پسری رو طولانی مدت باهاشون سرگرم کنی   این کتابا از یک سالگی آریاجون، کمک حال من بودن. خیلی دوستشون داره مخصوصا نخستین واژه های خانه (اون جلد قرمزه)   این دو تا کتاب هم از خانواده ی اون بالایی هستن. انتشارات پیک ادبیات. سرگرم کننده و عالی   اینا هم مال انتشارات پیک ادبیاته، سایزشون کوچیکتره، تعدادشون زیاده، آریاجون موقع خرید فقط به این سه تا علاقه نشون داد   تو این دو کتاب...
29 فروردين 1392

یک روز زیبای بهاری...

  روز یازدهم فروردین، بابایی از صبح برای آبیاری رفته بودن باغ. موقع ظهر هم، من و رامین و آریاجون واسه بابایی ناهار بردیم.  آریاجون هم از فرصت پیش اومده استفاده کرد و کلی خوش گذروند...       اون روز، آفتاب خیلی شدید بود و من موقع عکس گرفتن عملا هیچ چیزی نمی دیدم ...
29 فروردين 1392

دنیای کودکانه!

  پرتاب سنگ به داخل آب، از تفریحات ناسالم پسرکمان می باشد (با نهایت شرمندگی)     امروز، این گربه بینوا از دست آریاجون کلافه شده بود، هر جا می رفت، آریا هم به دنبالش. آخر پیشی کوچولو مجبور شد واسه دفاع از خودش رو دست آریا چنگ بندازه   آریاجون، بالای پلی که دو تا سرسره رو به هم متصل می کنه، تو افکارش غرق شده...   تو پارک هیچ چیزی واسه گل پسر جذاب تر از آب نما و استخر و فواره نیست...   بدون شرح! ...
23 فروردين 1392

پیاده روی!

  امسال هم مثل سال گذشته، من و آریاجون، عصرها می زنیم بیرون پارسال آریا کوچیک بود و بیشتر می ذاشتمش تو کالسکه و قدم می زدیم تو خیابونای اطراف و بعد می رفتیم پارک (بوستان محله ای نزدیک خونه). اون موقع نمی تونست تنها از پله های سرسره بره بالا، منم می ذاشتمش روی سرسره و اونم سر می خورد، کاری که خیلی طاقت فرسا بود... اما امسال، از دیروز که سیر پیاده روی عصرگاهی مون شروع شده، آریاجون بیشتر باهام راه میاد، البته هنوز کالسکه به قوت خودش باقیه، چون بیرون از خونه و با اون اوضاع شلوغ خیابونا کنترل کردنش کمی سخته. خلاصه وقتی می رسیم پارک، سر از پا نمی شناسه، سریع میدوه میره سراغ سرسره (بوستان محله ای چون کوچیکه، فقط سرسره داره!)  ب...
20 فروردين 1392

پیک نیک تو بالکن!

  از اونجایی که حوصله ی گل پسر زیاد سر میره و به تبعش مخ من خورده میشه، و هم چنین از طرفی چون ما از داشتن حیاط محروم می باشیم، (البته داریم یعنی فقط می تونیم از بالای 3 طبقه نگاهش کنیم)، 3 روز پیش، روزی که تهران شدیدا بارونی بود و هوا خیلی عالی، من و آریاجون یه ساعتی تو بالکن بودیم و آریاجون ناهارش رو اونجا میل کرد...       ...
20 فروردين 1392

جمعه ی زیبا!

  جمعه ای که گذشت، تونستیم بعد از مدتها بریم پارک. رفتیم پارک شریعتی، بالاتر از سیدخندان، سه راه ضرابخونه. بدو ورودمون هوا خوب بود. اما کمی که گذشت، بارونی شد. چون کنترل آریاجون مشکل بود و ما هم خیس شدیم، به ناچار زود برگشتیم...   ...
20 فروردين 1392

فرشته کوچولو

  تو هشتمین روز بهار، لطف بیکران خدا شامل ما شد و دخترک ناز خاله مریم و عمو محمد پا به این دنیا گذاشت... علیرغم بی تدبیری های پزشک رادیولوژیست و در پی اون بداندیشی های پزشک معالج خاله مریم که دو بار شوک بزرگی به همه ی ما وارد کرده بودن؛ این فرشته ی آسمونی در نهایت سلامت و صحت زمینی شد... یه دخترک ناز و چشم سبز و مو طلایی...   خدای بزرگ ؛ بی نهایت سپاس ....     سارا کوچولو ، مقدمت گل باران         ...
14 فروردين 1392

دو سالگی مبارک

        الهی همیشه جسم و روحت سالم و سلامت باشن ...   الهی عمر باعزت داشته باشی ...   الهی تو زندگی غم نبینی ...   الهی برقرار و پاینده باشی ...   الهی که خونه ی دلت فقط و فقط با نور عشق روشن بشه...     خدایا؛ سپاس که چراغ خانه مان را با نور وجود این پسرک روشن کردی ...   خدایا؛ بی نهایت شکر که کودکی سالم به ما عطا کردی ...   خدایا؛ بزرگی رو مهمون روح این پسر کن برای همیشه و تا همیشه ...   خدایا؛ مواظب دل پسرکم باش که کوچکترین خراشی بهش نیفته ...      ...
11 فروردين 1392