آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

روزهای پسرانه

باز هم دلتنگی ...

1392/1/31 1:18
نویسنده : مامان
338 بازدید
اشتراک گذاری

 

گاه چنان دلتنگ روزهای بی سودایی ام می شوم که حد و اندازه ندارد، اصلا سری نداشتم که سودایی داشته باشم!از خود راضی

مستانه و سرخوش چنان قدم می گذاردم بر زمین خدا که گویی بر ابرها قدم می نهم، غوطه می خوردم در کودکی ام... بی خیال ِ بی خیالفرشته

در آن روزهای دور، دلی داشتم که ملازم هم بودیم، روحی داشتم که بغایت بلند می پرید...

این بی خیالی و بی سودایی تا پایان تحصیلات دانشگاه، نـَـفـَـس تا نـَـفـَـس همراهم بود و چه لذتی داشت...هورا

چهره ای بشاش داشتم که انگار به عمرش رنگ غم ندیده خندونک

رسید ایامی که برای رسیدن به شغل دلخواه، شدم پایتخت نشین!

به یکباره روح خجسته ام عزلت نشین شد؛ ناراحتچرا؟ هنوز ماتم!!

دیگر نه از ملازمت من و دلک خبری بود و نه از آن روح بلند...

قریب به 4 سال گیج می زدم در سوداهای تمام نشدنی غربتعینک. تمام دلخوشی ام رسیدن 4شنبه ای بود که عزم سفر داشتم به زادگاه م.

حالا این تمام ماجرا نبود، وقتی هم که می رسیدم به آنجا، انگار روحم مال آنجا نبود.ناراحت

اینبار گیج می زدم در سوداهای تمام نشدنی قربت. حسی شبیه مسافری داشتم که دیر یا زود باید بارش را ببندد و برود...نگران

 

خلاصه ایامی شد که هم سفر شدم با مـَـرد َم. روزهای خوبی بود.قلب

انگار فارغ شده بودم از آن همه فکر و در به دری.گاوچران

قـِـل می خوردم در رویاهای شیرین، روزهای زیبای خدا...

دقیقا یک سال بعد از هم خانه شدنم با همسری، پسرک رخنه کرد در وجودمخجالت. وخامت حال و روز جسمم، رمق روح تازه آرام یافته ام را هم گرفت!

شکر خدا، روزهای برزخی، عمر کمی داشتند و دوباره برگشتم به حال و روز قدیم و مهیا برای به آغوش کشیدن گل پسر.هورا

پسرک، میهمان قلبمان شد و شد چشم و چراغ خانه. پا به پایش مادری کردم و بچگی و هنوز هـــــــــم.قلب

روزهای خوبی داشتیم و داریم، روزها و شبهای سه نفره، که نفس هایمان گره می خورد به هم.

روزهای قشنگ بالنده شدن دردانه که تیمار می کرد روحم را.

و حال پسرک را می بینم که سری بین سرها درآورده و شده مرد کوچک خانه.ماچ

دل به دلش می دهم و می شوم همبازی تمام لحظه هایش، معلمش، دوستش، خواهر و برادرش، مــــــــادرش.بغل

وقتی می بینم ساعتها سرگرم بازی خودش است، سبک می شوم و شاد.زبان

هر چند گاهی مجبور به زدن تشری می شوم که چرا مرا به حال خود نمی گذارد، اما باز هم روزهای با هم بودنمان بسیار زیبا هستند و دلنشین.

از درگیری با افکار و سوداها هم خبری نیست. انگار دوباره بی سر شده ام.

اما ...

اما هنوز هم دلتنگم.

دلتنگ روزهای تنها بودنم؛

دلتنگ روزهای کودک بودنم؛

دلتنگ روزهایی که با نهایت رنج، ساعت 6 صبح به قصد رفتن به محل کار، خانه را ترک می کردم؛

دلتنگ روزهای چهارشنبه ای که به قصد رفتن به سمنان بیرون می زدم از دفتر؛

دلتنگ روزهای شنبه ای که با نهایت غم، ساعت 5 صبح سوار اتوبوس از سمنان به تهران بر می گشتم؛

دلتنگ روزهای همسر نبودنم؛

دلتنگ روزهای مادر نبودنم؛

دلتنگ روزهای مسوول نبودنم؛

دلتنگ روزهایی هستم که خودم باشم و خودم.چشمکچشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

الهام مامان علیرضا
31 فروردین 92 10:30
جانا سخن از زبان ما می گویی!!!!
منم به وجود اینکه سر کار می رم احساس می کنم زندگیم دچار روزمرگی شده حالا چند وقته تو یه فکرهایی هستم تا عوضش کنم ولی مثل قبل نمیتونم سریع تصمیم هامو عملی کنم حالا نمیدونم مشکل علیرضاست یا کهولت سن!!!!


کهولت سن؟ من به این یکی اصلا فکر نمیکنم! شماهم فکر نکن...
مریم مامان آریا
31 فروردین 92 11:17
خیلی خیلی خیلی قلم زیبائی داری
دل منم با دل تنگیهات تنگ شد
غربت خیلی سخته
تنهایی و توی خونه بودن و برای خودت نبودم و کلی مسئولیت داشتن
خیلی سخته
حق می دم بهت
فکر چاره ای باش
در هر حال باید شرایطت رو قبول کنی و بدونی که دیگه به عقب بر نمیگردی
نذار فکر کردن به چیزهایی که قبلاً بوده الان آزارت بده
چه می دونم راه چاره ای بیاندیش
هر چند غربت با چیزی جز وصال تموم نمشه


خیلی خیلی خیلی ممنون از لطفت
شرایط رو قبول کردم، خیلی وقته.
چیزایی که قبلا هم بوده آزارم نمیده...
گهگاه دلم هوایی میشه، می پره میره اون دوردورا
نوشين مامان آريا
31 فروردین 92 11:49
عزيزم هر مقطعي شادي و سختي هاي خودشو داره. خدا حفظ كنه جمع سه نفره تونو كه به همه چي مي ارزه


ممنونم. پاینده باشید
کیهان (رامین)
31 فروردین 92 22:18
مطلبتان پر از احساس بود، مرا به فکر فرو برد.
اما نمی توانم درباره افکار شما نظر بدهم.
فقط می توانم بگویم که دلتنگی شما مرا هم دلتنگ کرد و روحم آزرده شد.
حالا چه کاری از من ساخته است؟


کار که زیاد از شما ساخته ست.
برویم سمنان و یک هفته ای تلپ شویم. هم دلتنگی هایمان فراموش می شود و هم روح شما از آزردگی همسر رهایی می یابد
عاطفه
31 فروردین 92 23:21
سمی جونم حرف دل من و زدی...من و بهرام ماهی یه بار از این حرف ها میزنیم....خیلی قشنگ نوشتی مخصوصا قسمت دانشگاه رو که واسه ام خیلی شفاف بود و حسابی یاد اون روزا افتادم و با خودم خندیدیم..بوس واسه دوست خوبم و پسر گلش


ای روزگار
یادش بخیر، قشنگ ترین روزا همون موقع بود که هر چیز بی مزه ای هم برامون خنده دار بود، واقعا یادش بخیر...
مریم مامان آریا
2 اردیبهشت 92 9:34
بیا ببین چه شوهر خوبی داری اینقدر به فکرته ؟ بنده خدا هر وقت هم بگی می بردنت سمنان شما که خانه داری به نظر من ماهی یک هفته برو سمنان بمون چه اشکال داره
مریم(مامان نگین)
3 اردیبهشت 92 0:55
منم گاهی دلم برای خودم و خلوت خودم و تنهایی هام تنگ می شه. چه می شه کرد؟ تا بوده همین بوده و تا هست همین هست!
مامان سويل و اراز
3 اردیبهشت 92 1:55
سلام دوست عزيزم وبلاگ اموزشكده هنرهاي دستي به ادرس زير منتقل شد http://shohrerafat1364.mihanblog.com/ لطفا مهمون وبلاگ جديدم باشيد و منو با نظرهاتون از حضورتون باخبر كنيد البته وبلاگ قبليم هم فعلا فعاله ممنون
مامان امیرحسین و کوثر جونی
5 اردیبهشت 92 12:58
سلام.سمیه جان یه کم به شادی هات فکر کن به گل پسری که داری سالم و مهربون... به شوهرت که همراهت هست... به چیزای خوب خوب خوب فکر کن.. یه نفس عمیق بکش... بکش دیگه ... یکی دیگه... بلند شو برو پسرت رو ببوس.. همه چی یادت میره عزیزم... حالا یه نفس دیگه عمیق تر... حالا شد... می بوسمت مهربون.
الهام مامان علیرضا
5 اردیبهشت 92 13:48
سلام و عرض ادب
چرا به روز نمیشی دیگه؟؟؟؟
ما منتظریم..


میام بزودی
پانی(مامانه بهداد)
6 اردیبهشت 92 0:22
بهار و این همه دلتنگی؟! نه شاید فرشته ای فصل ها را به اشتباه ورق زده باشد! "رضا کاظمی" عزیزم شدیدا باهات این روزها همدلم. انشالله که با تازه شدن دیدارها ،حال و احوالت هم تازه و شاداب بشه و این دوران جدیده عاشقی کردن ها در محضر گل پسری با بهترین و شیرین ترین خاطرات همراه باشه.
عاطفه
9 اردیبهشت 92 19:32
سمی جون،کجایی ؟؟؟؟؟؟؟


زنده ام
الهام مامان علیرضا
10 اردیبهشت 92 20:13
گاهی دلت از زنانگی می گیرد، دلت میخواهد کودک باشی، دختر بچه ای که به هر آغوشی پناه می برد و آسوده اشک می ریزد..
زن که باشی باید بغض های زیادی را دفن کنی
ناز بانو، صبورترین موجود خدا روزت مبارک



ممنونم