آرام ِ جان
پسرکی دارم که با دیدن مادر سرماخورده و آلرژیکش، نگران میشود؛ با دستان کوچکش قابلمهی کوچکی را روی اجاق گاز میگذارد و کفگیر (!) را از کشو برمیدارد و همهی عشقش را درون قابلمهی خالی میریزد و برایم سوپ میپزد و با همان کفگیر، سوپ ساختگی را درون حلقم میریزد. پسرک با خیالبافیهای بینظیرش برایم " قطرهی تـَخل " (قطرهی تلخ - شربت سرماخوردگی-) میآورد و با اصرار از من میخواهد بخورم تا " خوبِ خوب " بشوم. مرد کوچکم با سـِـرُم نمکی (!) برایم ...