آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

روزهای پسرانه

آرام ِ جان

  پسرکی دارم که با دیدن مادر سرماخورده و آلرژیک‌ش، نگران می‌شود؛ با دستان کوچک‌ش قابلمه‌ی کوچکی را روی اجاق گاز می‌گذارد و کف‌گیر  (!) را از کشو برمی‌دارد و همه‌ی عشق‌ش را درون قابلمه‌ی خالی می‌ریزد و برای‌م سوپ می‌پزد و با همان کف‌گیر، سوپ ساختگی را درون حلق‌م می‌ریزد.   پسرک با خیال‌بافی‌های بی‌نظیرش برای‌م " قطره‌ی تـَخل " (قطره‌ی تلخ - شربت سرماخوردگی-) می‌آورد و با اصرار از من می‌خواهد بخورم تا " خوبِ خوب "  بشوم.   مرد کوچک‌م با سـِـرُم نمکی (!)‌  برای‌م ...
2 ارديبهشت 1393

کودکانه‌هایت را دوست دارم

      مادامی که این اطفال در کنارت هستند دوست‌شان بدار. خود را فراموش کن و به ایشان خدمت نما. شفقت فراوان خود را از آن‌ها دریغ مدار. مادام که این موهبت با توست قدرش را بدان و نگذار هیچ یک از رفتارهای کودکانه‌ی آن‌ها بدون قدردانی بماند. این شادمانی که اکنون در دست توست، مدت زیادی نخواهد ماند. این دستان کوچکی که در دست تو آشیانه دارند در حالی که در آفتاب قدم می‌زنی همیشه با تو نخواهد بود. همین گونه این پاهای کوچکی که در کنارت می‌روند و یا صداهای مشتاقی که بدون وقفه و با هیجان هزاران سؤال از تو می‌کنند. یا بازوان کوچکی که بر گردن تو حلقه می‌شو...
27 فروردين 1393

گل از همه رنگ

    کلاً این سه تا حواس‌شون به همه چیز هست جز به عکاس آفتاب هم گویا داره سر به سر پسرک میذاره که لب‌خند رو از رو لباش برده     این‌بار آفتاب زورش به پری‌ناز رسیده  امان از دست این عکاس     + پری‌ناز دختردایی آریاجونه و  سارا هم دخترخاله‌ش ...
19 اسفند 1392

ماست چه رنگیه؟!

  موقعیت: سر سفره‌­ی شام پسرک رو به من: " مامان؛ من ماست ِ سفید –  سبز نیمی­‌خورم؛ به من ماست ِ سفید  –  نقه‌­ای (نقره‌­ای)‌ بده "   ماست سفید – سبز همون ماست و خیاره و ماست سفید – نقره­‌ا‌ی،   ماست ساده‌­ست  ...
29 بهمن 1392

پسرک زرنگ من

  فکر می­‌کنم از 15 ماهگی و یا شاید هم 18 ماهگی پسرک بود که فهمیدم برای خوراندن (!) غذا به او باید به دستاویزی متصل شوم که بتوانم سر جایش میخ­کو­ب‌­ش کنم تا غذایش را میل کند. لاجرم، به تعریف داستان آن هم از نوع رئال و واقعی‌­اش متوسل شدم. بدین ترتیب که برای پسرک اتفاقات روز یا روزهای قبل که به آن­ها علاقمند بود را با آب و تابی فراوان، تعریف می­‌کردم. پسرک مشغول خوردن می‌­شد و بدون کوچک‌­ترین درگیری (!)  همه‌­ی غذایش را می­‌خورد. این ماجرا (تعریف داستان) تقریبا ً تا به امروز به قوت خود باقی مانده. مگر در مواقعی که خود پسرک هم‌زمان...
27 بهمن 1392

تو را باید مثل گل نوازش کرد و بویید

  یک مادر چه­‌قدر ظرفیت شنیدن جمله‌­ی جادویی  " مامان بوسـِـت (دوسـِـت) دارم "  آن هم ساعتی 300 بار، که به طور میانگین می­‌شود دقیقه‌­ای 5 بار، را دارد؟! قضیه از این قرار است که پسرک به طرز عجیبی ابراز علاقه­ می­‌نماید، حتی شده نیمه­‌های شب هم بیدار می­‌شود و دست در گریبان‌­م می­‌برد و چند باری این جمله را تکرار می‌کند. این که گفتم دقیقه‌­ای 5 بار، مربوط به زمانی‌­ست که من و پسرک به فاصله‌­ی مکانی کمی از هم مشغول انجام کارهایمان هستیم. مثلا من داخل آشپزخانه و پسر داخل هال و مشغول بازی، یا م...
23 بهمن 1392

خیلی دور، خیلی نزدیک

  همانا از دغدغه‌­های این روزهای مرد کوچک خانه‌­مان این می­‌باشد که: چرا سبیل (سیبیل!) ندارد؟ تا هم‌­چون پدرش با ریش‌­تراش فیلیپس به جان موهای صورت‌­ش بیفتد    حالا که پسرک در آستانه‌­ی ورود به چهار سالگی، آرزوی سبز­شدن پشت­ لب‌­ش را دارد، هیچ بعید نیست در چهارده سالگی و یا شاید هم چهار روز دیگر از ما تقاضای داشتن سر و همسر نماید  هیچ‌­گاه سرعت دنیا را به این حد ندیده بودم      + خدایا شکرت ...
17 بهمن 1392