آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

روزهای پسرانه

نوروز مبارک

  اسب 93 داره قدم‌های آخر رو واسه رسیدن به خط پایان برمی‌داره و این در حالیه که ما بهار 94 رو، 4 نفری شروع می‌کنیم. در کنار این اتفاقات خوب، پسرک بزرگ‌‌مون 4 ساله میشه - حیف که مثل تولد یک‌ سالگی‌ش نمی‌تونم کیک تولد چهار سالگی‌ش رو بخورم -           + خدایا شکرت       ...
27 اسفند 1393

من یار مهربانم 5

  اگه تو خونه‌تون یه کودک 4 ساله یا حوالی 4 سالگی دارید، کتاب " کلیدهای رفتار با کودک چهار ساله " رو از دست ندید...     توش کلی نکته‌ی به درد بخور داره، واسه گذروندن اوقات روز و شب با یه کودک 4 ساله که چیزی از یه آدم بالغ کم نداره، منتها سایزش کوچیکتره. خلاصه‌ای از مطالب کتاب؛ اینــــــجا     + انتشارات صابرین (ناشر این کتاب) کتاب‌های دیگه واسه دوره‌های دیگه‌ی سنی هم داره. مثل کلیدهای رفتار با کودک یک ساله،‌ دو ساله، سه ساله، پنج ساله و کلی کتاب خوب و عالیه دیگه این هم آدرس فروشگاه و سایت‌ش؛   http://www.saberinbooks.i...
25 اسفند 1393

حوالی 4 سالگی

  پسرک از صبح که بیدار میشه (یعنی دقیقاً وقتی چشاش باز میشن و هنوز تو تخت‌شه) تا شب که میخواد (!)  بخوابه (به زور ساعت 9.5 می‌فرستم‌ش تو تخت‌ش)،‌ در حال حرف زدنه. یه وقتایی این‌قدر حرف می‌زنه و " چرا " میگه و ازم حرف می‌کشه و انرژی می‌گیره  که دل‌م می‌خواد سـَـرمو بکوبم به دیوار   نصف حرف زدناش اینان؛ مامان؛ مامان؛ (چندین بار تکرار میشه بدون این‌که حرف‌ش ادامه داشته باشه) مامان بیا  (n بار تکرار میشه) مامان بیا تو اتاق‌م کارِت دارم! مامان یه دیقه بیا! مامان بیا اینو (هر چیزی که داره باهاش بازی می‌ک...
20 اسفند 1393

از اشتباه تا تجربه

  اندر اشتباهات بچه‌داری اول که تبدیل شد به تجربه برای بچه‌داری دوم:   بچه را به خوابیدن در سکوت عادت ندهید.  از اونجایی که من خیلی خیلی به صدا حساس هستم حتی توی بیداری؛ و توی خواب که معضل بزرگ من بوده و هست، این شد که وقتی آریا می‌خوابید خونه به سکوت مطلق فرو می‌رفت (فکر می‌کردم اون هم باید تو سکوت بخوابه). تلفن‌ها رو قطع می‌کردم، تلویزیون رو بی‌صدا و هزار و یک کار دیگه تا سکوت برقرار باشه. این بود که همیشه واسه خوابوندن‌ش مشکل داشتم وقتی بیرون از خونه بودیم و دائماً باید همه رو به سکوت دعوت می‌کردیم که گل‌پسر بیش‌تر و راحت‌تر بخوابه. اما در مو...
15 اسفند 1393

از سری دغدغه‌های پسرک

  موهای پشت سر پسر کوچیکه در اثر سایش سرش با بالشت ریخته؛ پسرک بزرگ هر روز از دیدن این صحنه آزرده خاطر می‌شه و انتظار می‌کشه تا مجدداً موهای بردارش سبز (!)‌ بشن.  چند روز گذشته، بعد از کلی غصه خوردن مـِـن باب مو نداشتن پشت سر برادرش، راه حل ارائه داد: " مامان، بریم پوریا رو پس بدیم یه نی نی دیگه بیاریم که مو داشته باشه " و من:    *****   نمی‌دونم موضوع " پیر شدن آدما " از کی براش بولد شده که گاهی وقتا با یه حالتی میگه: " مامان، تو پیر نشو. من دوست ندارم تو پیر بشی. چرا آدما پیر میشن؟ " و من:    ***** &nbs...
13 اسفند 1393

93.12.10

  پسر کوچولو و نازنین‌مون، 4ماهه شد این روزای ترش و شیرین خیلی سریع‌تر از اون چیزی که فکرش رو می‌کردم گذشتن و حالا ما تو خونه‌مون یه فرشته کوچولوی 120روزه داریم دل‌دردا کم کم دارن از پیش‌مون میرن، و جز مشکل آلـ.رژی به پروتئین شیر گاو که پسرک داره و منو از خوردن هرگونه لبنیات منع می‌کنه، خدا رو شکر هیچ‌گونه مشکلی نداریم. هر روز صبح چشامونو به روی یه گل کوچولوی سالم و سلامت باز می کنیم و مهم‌تر این‌که پسرم مثل تموم 4ماهه‌ها خیلی خیلی شیرین و خوردنی شده       + خدایا شکرت     ...
12 اسفند 1393

پـوپـا غلت زد

  بالاخره پسرک تو 110 اُمین روز تولدش (93.11.30) با تلاش بسیار تونست به تنهایی غلت بزنه و دَمـَـر بشه     این هم عکس 100 روزگی پوریــا جون (93.11.20)       + خدایا شکرت + پـوپـا، اسمیه که سارایی (دخترخاله‌ی پسرا) با اون پوریا رو صدا می‌زنه     ...
30 بهمن 1393

از پسران‌م

  پسرک کوچک، دستان‌ش را کشف کرده. آن‌ها را جلوی چشمان‌ش می‌آورد، وراندازشان می‌کند سپس در یک حرکت آن‌ها را درسته درون دهان‌ش می‌چپاند. آن‌وقت شنیدن صدای خوردن‌ش هوش از سر آدم می‌برد. انگار یک دور ما را به بهشت می‌برد و می‌گرداند با این حرکات موزون و حساب شده به وقت خواب بودن‌ش هر صدایی مرا به سمت اتاق‌ش می‌کشاند حتی صدای دوره‌گرد داخل کوچه! انگار جز صدای‌ش تا به حال هیچ صدایی نشنیده‌ام     به سفر مشهد رفته بودیم. حالا که برگشته‌ایم، پسرک بزرگ دائماً‌ از ما تقاضای رفتن به ضریح امام حسین (ع)  و خانه&...
21 دی 1393

تو خورشید منی، من ذره‌ای محتاج نورم

  بچه‌هامون خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو می‌کنیم، بزرگ میشن. بعد از تولد پوریاجون ـ تو این دو ماه اخیر - هر وقت آریاجون رو بغل گرفتم، اینو به خوبی درک کردم. وقتی نـُـه ماه نتونسته بودم ـ زیاد و مثل همیشه - پسرک رو به آغوش بکشم؛ الان این بزرگ شدن کاملا ً‌ حس میشه. یه وقتایی که بغل‌ش می‌کنم، واقعا ً  احساس می‌کنم خیلی ازش دور شدم، انگار یه دوره‌ای از زندگی‌ش رو ندیدم مخصوصا ً‌ که الان اوقاتی که باهاش هستم، کم شده. از الان دارم روزایی رو می‌بینم که پسرک این‌قدر بزرگ شده که فقط سرش تو آغوش‌م جا می‌گیره و از حالا دل‌تنگ‌ش میشم ...
18 دی 1393