همین حوالی
دقیقاً ساعت 8 صبح که پسر کوچیکه شیر میخواد و پوشکش باید عوض بشه و کلی رسیدگی میخواد؛ پسر بزرگه بیدار میشه و بدون وقفه صــِـدام میکنه، میرم بالای سرش، به این امید که الان میخوابه، نوازشش میکنم. اما اون هیچ رقمه حاضر نیست به خوابش ادامه بده. دیگه به اون کارهای قبلی، کارهای پسر بزرگه هم اضافه میشه؛ ج ی ش و صبحونه و ... پسر کوچیکه که این وسط یا نق می زنه یا گریه میکنه. طفلک پسر بزرگه هول میشه و سعی میکنه تند تند صبحونهش رو بخوره. وسط این معرکه، من با یه دست، کوچیکه رو تاب میدم که بیفایده ست و با یه دست به بزرگه صبحونه میدم. خودم هم اون وسط کی از...