آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

روزهای پسرانه

بدون شرح !

  امروز غرق یه کتاب شده بودم، وقتی به خودم اومدم، دیدم که ...     آریاجون لطف کرده بود خودش و فرش اتاقش رو با پودر بچه تزیین کرده بود... به علت وخامت اتفاق پیش آمده، زیاد نتونستم عکس بگیرم و رفتم سراغ تمیزکاری، که درست و حسابی هم تمیز نشد، مخصوصا فرش اتاق ...
18 ارديبهشت 1392

بالاخره سحر را دیدیم ...

  دیشب برای اولین بار بعد از مدتها، پسرک ساعت 10.5 شب سر بر بالین نهاد و به خواب رفت... ما هم شامی خوردیم و به کارهای عقب مانده مان رسیدیم و ساعت حوالی 1.5 بامداد گارد خواب را گرفتیم که دیدیم پسرک در خواب به تکاپو و وول خوردن افتاده؛ فکر کردیم شاید طفلک تشنه می باشد. رفتیم لیوانی آب آوردیم و پسرک نوش جان کرد و خوابید... هنوز دقایقی نگذشته بود که دیدیم مجددا حرکات قبلی تکرار شد، همانطوری که در عالم خواب و بیداری بود سوال کردیم: گشنه ای؟ می خوای چای و شیرینی برات بیارم؟ پسرک بلند شد و عزم بیرون از اتاق کرد، به دنبالش رفتیم، چای را آماده کردیم و به همراه شیرینی خدمتش آوردیم و تا آخر میل کرد و ما خیالمان راحت که حالا می خوابد! ...
14 ارديبهشت 1392

روز باشکوه ...

  ساده ی سخاوتمندم آموزگارم هستی ات سبز       امروز ، روز بزرگیه ... این روز رو به همه ی معلم ها (مخصوصا معلمین خودم ) تبریک میگم   آقاجون (آقای بهار، پدر گرامی رامین عزیز) یکی از معلمان فیزیک تهران بودند. این روز رو اول از همه به ایشون تبریک میگم که اولین شاگرداشون که بچه هاشون باشند رو به خوبی تربیت کردند... آقاجون، پاینده باشید   بابایی (پدر بنده)، از معلمین و فرهنگیان سمنان بودند.  این روز رو خالصانه به ایشون تبریک میگم، که همیشه معلم من بودند، درسهایی از ایشون یاد گرفتم که تو هیچ مدرسه ای تدریس نمیشد... بابایی، الهی همیشه سلامت ...
12 ارديبهشت 1392

تفریح سالم پسرک!!

      اینجا، زهراخانم، دخترعموی بنده، آریاجون رو تو انداختن سنگ، کمک می کرد (از تو کیسه ای که توش پر از سنگریزه بود و من از ورودی باغ واسه آریاجون پــُرش کرده بودم، سنگ می داد به آریاجون و مسلحش می کرد واسه پرتاب)   اینجا، وقتی سنگای داخل کیسه تموم شدند، آریاجون اومد سمت آجرای باغ، یعنی عمه جان بنده از روی شیطنت، آجرا رو نشونش دادند و باقی ماجرا ...   بدون شرح!!!!!!!!!!!     و این هم پایان ماجرا، وقتی همه ی آجرا رفتن تو آب... ...
12 ارديبهشت 1392

مادرانه

  اين روز بزرگ رو خدمت همه ي مادرها ، مخصوصا مادر بزرگوار خودم و مادر گرانقدر رامين عزيز و هم چنين همه ي مادراي نازنيني كه تو اين دنياي مجازي رشته ي دوستي مون به هم  گره خورده  تبريك ميگم   اميدوارم در سايه ي الطاف خداوند ، بتونيم هر روز قدم بزرگتري رو واسه  سعادت  و سلامت  جسم و روح كودكانمون برداريم.   هم چنين آرزو دارم ،‌ همانطوري كه خداوند تاج مادري رو روي سر من گذاشت ، همه ي  خانمها تجربه كنن هم آغوشي با كودكشون رو      تاج از فرق فلك برداشتن  جاودان آن تاج بر سر داشتن   &nbs...
11 ارديبهشت 1392