آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

روزهای پسرانه

او...!

  ادامه مطلب...   در دل سیاه شب ، هر ستاره ای که سر می زند، اوست. چشمک هر ستاره ای، نگاه دزدانه ی اوست که مرا پیغام می دهد؛ که در زمین تنها نیستی، که مرا غروب نیست، مرا با تو جدایی نیست، مرا بی تو زندگانی نیست، مرا بی تو سرنوشتی نیست، سرگذشتی نیست. هر ستاره ای مرا مژده ای است که او هست، که اوست. که او خورشید بی غروب من است. که او وصال بی فِـراق من است. که او حضور بی غیبت من است. او در دَم هر نفس من است. در کوبه ی هر نبض من است. طعم هر طعامم اوست. شهد هر شرابم اوست. عطر هر یاسی نجوای اوست. وزش هر نسیمی نوازش اوست. قطره ی هر شبنمی اشک اوست. عاشقی...
26 بهمن 1391

آتش و دریا!

  ادامه مطلب:   من با عشق آشنا شدم و چه کسی این چنین آشنا شده است؟... هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود. هنگامی لب به زمزمه گشودم، که مخاطبی نداشتم. و هنگامی تشنه ی آتش شدم، که در برابرم دریا بود و دریا و دریا...!   متنی از دکتر علی شریعتی. ...
26 بهمن 1391

کنار تو درگیر آرامشم!

        برام هيچ حسي شبيه تو نيست كنار تو درگير آرامشم همين از تمام جهان كافيه همين كه كنارت نفس ميكشم برام هيچ حسي شبيه تو نيست تو پايان هر جستوجوي مني تماشاي تو عين آرامشه تو زيباترين آرزوي مني از اين عادت با تو بودن هنوز ببين لحظه لحظه م كنارت خوشه همين عادت با تو بودن يه روز اگه بي تو باشم منو ميكشه       ...
21 بهمن 1391

و این منم، مادری از جنس شلغم و شبنم!

امروز یک هفته از ترک اعتیاد پسرک می گذرد، و ما همچنان شاد و سرمست از این واقعه ی دل انگیز که کودکمان از شب تا صبح کنارمان خفته اما تقاضایی از ما ندارد و ما راحتتر می توانیم بیهوش شویم (که اگر بشویم). واقعا این روزها چنان حالت سبکی و بی وزنی داریم که انگار بر روی ابرها قدم می گذاریم! نمی دانیم چرا ما احساسی شبیه باقی مادرها نداریم؛ وبلاگ مادرهای زیادی را خوانده ایم که همگی متأثر و ملول بودند از اینکه دیگر کودکشان را تنگ در آغوش نمی گیرند. اما ما انگار کلا آدمیزاد نیستیم! البته ما هم از 10 روز پیش که این پروژه را آغاز کردیم، کمی غمگین بودیم. و صد البته بیشتر برای پسرک که بدون وابستگی چگونه می خوابد و ... و نیز کمی (بسیار جزئی در حد نوک س...
18 بهمن 1391

یادگاری...

  تقدیم به عاطفه ی عزیز (دوست چندین و چند ساله م) که پست های خاکستریم، به قول خودش افسردگی ش رو تشدید کرده. من کاملا حالم خوبه، علیرغم اینکه آریا جون این روزها حسابی داره از خجالتم در می آد و به شدت هر چه تمامتر پوستم رو می کَنه و این روح داغونم رو به بازی می گیره؛ باز این منم که با دلقک بازی ها و ملنگ بازی هام سرگرمش می کنم. هنوز تقریباً همونی که بودم هستم اما کمی زودرنج تر. اما دارم سعی می کنم برگردم به قدیما یعنی حال و روزم برگرده به اون موقع. تو هم تلاش کن... این متن کاملا اقتباسی می باشد؛ همیشه گفته ام و باز می گویم، کودکی ها را به هیچ دلیل و بهانه، رها مکن، که ورشکست ابدی خواهی شد... آه که در کودکی، چه بی خیالی بی...
17 بهمن 1391

پاسداشت 91.11.11

روز یازدهم از ماه یازدهم سال 1391 خورشیدی، واسم خاطره شد: - تولد 23 ماهگی پسری پسرک تو ساعات پایانی این روز، قدمهای استوارش رو گذاشت تو ماه 23 م عمرش. قدمهات استوار پسررررررررر     - خداحافظی مقتدرانه با ش ی ر مامان از اونجایی که از 15 ماهگی آریاجون، ضعف شدید جسمی امانم رو بریده بود و این 2-3 هفته اخیر هم ضعف شدید روحی، سر به سرم میذاشت؛ علیرغم میل باطنی م، که قصد داشتم پسرک حتما تا پایان دو سالگی از شیره ی جانم سیراب بشه، کم آوردم و به اجبار پذیرفتم که آریا جون رو از وابستگی نجات بدم. برای همین، تو ساعات اولیه این روز، وقتی تو ناهوشیاری کامل به سر می برد،‌ برای همیشه با یار غارش وداع کرد.   - ملاقا...
13 بهمن 1391

22 ماه با آریاجون!

   آریاجون، 2 ساعت بعد از زمینی شدن      آریاجون، 2 روز بعد از تولد      آریاجون، تو 12 امین روز سفرش به زمین     آریاجون، 20روز بعد از سفر به زمین     آریا جون، 2 ماه بعد از قدم گذاشتن به زمین خدا    آریا جون، 12 ماه بعد از سفر زمینی     آریاجون، 20 ماه بعد از تولد     آریاجون و پایان 22ماه زندگی زمینی ...
11 بهمن 1391

بازی جدید!

این روزا تجربیات جدیدی رو تو برخورد با آریاجون دارم که کلا قاطی می کنم، نمی فهمم چی میگه. زبون خودم که واسه جامعه بشریت نامفهومه بماند که حرف همین جامعه بشریت که مهمترین و کوچکترین عضوش واسه من پسرکم هست رو هم نمی فهمم. 1- بهونه می گیره که " دَدَ " میگم خب بیا لباساتو بپوش با هم بریم. یه جنگ اعصابی راه می ندازه که اون سرش ناپیدا. میگم مگه خودت نگفتی بریم بیرون؟ حالا بریم بیرون؟ لباس می پوشی؟ میگه: "نه". میگم: "خب باشه، نمی ریم". یه ربع، 20 دقیقه ای طول میکشه. دوباره میاد تقاضای بیرون میکنه. این بار هر طوریه، با هزار آسمون ریسمون آروم آروم لباساشو تنش می کنم. بالاخره میریم بیرون. 2- از توی پارکینگ که می شینیم تو ماشین شر...
3 بهمن 1391